زهرازهرا، تا این لحظه: 21 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره
Date of creation of my blogDate of creation of my blog، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره
My membership dateMy membership date، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

🌹خاطرات یک بانوی روشندل🌹

قلبم را به ❤خدا❤ میسپارم، که او به شدت کافیست

شب آرزو ها & روز پدر

به وقت 30 بهمن 1399: #لیلة_الرغائب 💐 ‍امـــروز 💗 در شب آرزوها 💐 آرزو دارم  🙏  🙏 💗 فاصله نباشد میان شما و 💐 تمام احساس های خوبتون 💗 شما باشید و 💐 عشق باشد و 💗 یک دنیا سلامتی 💐 و امضای خدا پای تمام آرزوهاتون 💗 در شب آرزوهاست 💐 آرزو دارم دلت مثل بهار 💗 پر شود از لحظه های ماندگار 💐 زندگیت خالی از اندوه و غم 💗 لحظه های شادمانی بی شمار لیلة الرغائب مبارکـــــَ  💐 💗 💐 ─┅─═इई  🎭  ईइ═─┅ اون شب همتونو دعا کردم دوستان. مخصوصا نازنین و نسرین و فاطمه و خاله مهسا رو که این مدت حسابی بهم لطف داشتن با کامنت هاشون.  انشاالله همه به مراد دلتون برسین.  استا...
7 اسفند 1399

ولنتاین & تولد سه تا عزیزم

سلااام. چطورین دوستان؟  فکر میکنم بعد از دو هفته اومدم با یه پست طولانی. آره بازم کلی حرف دارم.  اما سعی میکنم خلاصه تعریف کنم.  اول از همه بریم سراغ چهار تا اتفاق شیرین که به خاطر اونا پست گذاشتم.  به وقت پنجشنبه 23 بهمن:  تولد خاله زهرای عزیزم بود.  جمعه 24 بهمن:  تولد دوست صمیمیم زهرا بود که خیلی خانومه.  خیلی جالبه. خالم زهرا و دوستم زهرا هردو بهمن ماهی هستن و تولدشون توی دو روز پشت سر هم بود.  یکشنبه 26 بهمن:  اون روز عصر خسته از کلاسام نشسته بودم که یه دفعه خاله رویا و خاله لیلا اومدن و این شکلات های هیجان انگیز رو بهم دادن و گفتن: ولنتاین...
30 بهمن 1399

یه پست پر و پیمون

سلام دوستای خوبم. حالتون چطوره؟ منم خدا رو شکر خوبم.  اومدم با یه پست طولانی. پیشاپیش معذرت، اگه زیاد شده.  اولا که امروز ولنتاین بود. بر همگی مبارکا.  از شنبه 11 بهمن تا دیروز یکشنبه 19 بهمن لپتاپم خراب شده بود. یعنی شنبه یهویی خود به خود رفت برای آپدیت شدن و هنگ کرد و مجبور شدم ویندوزش رو کلا عوض کنم. منم که بدجووور به لپتاپم عادت دارم، به طوری که این 8 روزی که دستم نبود برام مثل 8 سال گذشت. والا بوخودا.  مجبور بودم تموم کارامو با گوشیم بکنم. اینجا هم با گوشیم میومدم. اما چون گوشیم کلا گویاست تایپ کردن باهاش فوق العاده سخته و واسه خودش قلق داره. خخخ. تنها امکان خوب گوشیم اینه که تموم ...
20 بهمن 1399

دستان دعا کننده

این داستان به اواخر قرن 15 بر می گردد. در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ خانواده ای با 18 بچه زندگی می کردند. برای امرار معاش این خانواده بزرگ، پدر می بایستی 18 ساعت در روز به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا می شد تن می داد. در همان وضعیت اسفناک آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 بچه) رویایی را در سر می پروراندند. هر دوشان آرزو می کردند نقاش چیره دستی شوند، اما خیلی خوب می دانستند که پدرشان هرگز نمی تواند آن ها را برای ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد. یک شب پس از مدت زمان درازی بحث در رختخواب، دو برادر تصمیمی گرفتند. با سکه قرعه انداختند و بازنده می بایست برای کار در معدن به ج...
8 بهمن 1399

باز آمدم

سلام دوستان. امیدوارم حالتون خوب باشه. میدونم تقریبا از هفته دوم دی ماه فعالیت چندانی نداشتم. البته وقتم نداشتما. اما حوصله هم نداشتم. دقیقا شب وفات حضرت زهرا مامانم حالش بد شده بود و مریض بود. یادتونه که همون روز توی پست قبل بهتون گفتم التماس دعا؟ واسه همین موضوع بود. بمیرم واسه مامانم. اون روز خیلی داغون بودم. خدا هیچکسو با سلامتیش امتحان نکنه. البته حالا خوبه خدا رو شکر. توی این مدت کلی اتفاق افتاد که البته خیلیاش یادم رفته. چون درگیری ذهنیم یه مقدار زیاده این روزا. اما مهم ترین اتفاق 23 دی ماه، س...
1 بهمن 1399

شهادت حضرت زهرا (س)

نه مثل ساره ای و مریم ، نه مثل آسیه و حوا فقط شبیه خودت هستی ، فقط شبیه خودت زهرا اگر شبیه کسی باشی شبیه نیمه شب قدری شبیه آیه تطهیری شبیه سوره اعطینا شناسنامه تو صبح است پدر تبسم و مادر نور سلام ما به تو ای باران، درود ما به تو ای دریا کبود شعله ور آبی سپیده طلعت مهتابی به خون نشستن تو امروز به گل نشستن تو فردا بگیرآب و وضویی کن به چشمه سار فدک امشب نماز عشق بخوان فردا به سمت قبله ی عاشورا ***** سیه پوشیده ماه؛ امشب… شکسته بغضِ ماه، ام...
27 دی 1399

10 سال و 10 ماهه ی من، چه زود رفتی!

رفتی حالا به کی بگم خیلی دلم تنگه برات میخوام یه بار ببینمت سر بذارم رو شونه هات دوست داشتم با گلای سرخ میومدم به دیدنت نه اینکه با رختِ سیاه و چشمای سرخ ببینمت گل رو پرپر می کنم سر مزارت تا ابد بارونیه چشمای یارت رفتی افسوس گل من چون در دل خاک از تو یادگاریه چشمای نمناک پائیز غریب و بی رحم اون همه برگ مگه کم بود؟ گل من رو چرا چیدی؟ گل من دنیای من بود گلمو ازم گرفتی تک و تنهام زیر بارون حالا که نیستی کنارم می زارم سر به بیابون هنو...
17 دی 1399

داستان زیبای شخصی که فقط یک روز زندگی کرد 

داستانی زیبا درمورد شخصی که یک روز زندگی کرد و قدر زندگی را دانست. دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود. پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد   به پر و پای فرشته ‌و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، ...
15 دی 1399