زهرازهرا، تا این لحظه: 21 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره
Date of creation of my blogDate of creation of my blog، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره
My membership dateMy membership date، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

🌹خاطرات یک بانوی روشندل🌹

قلبم را به ❤خدا❤ میسپارم، که او به شدت کافیست

دستان دعا کننده

1399/11/8 16:17
نویسنده : زهرا‌بانو
287 بازدید
اشتراک گذاری

این داستان به اواخر قرن 15 بر می گردد.

در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ خانواده ای با 18 بچه زندگی می کردند. برای امرار معاش این خانواده بزرگ، پدر می بایستی 18 ساعت در روز به هر کار سختی که در

آن حوالی پیدا می شد تن می داد. در همان وضعیت اسفناک آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 بچه) رویایی را در سر می پروراندند. هر دوشان آرزو می کردند نقاش

چیره دستی شوند، اما خیلی خوب می دانستند که پدرشان هرگز نمی تواند آن ها را برای ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد.

یک شب پس از مدت زمان درازی بحث در رختخواب، دو برادر تصمیمی گرفتند. با سکه قرعه انداختند و بازنده می بایست برای کار در معدن به جنوب می رفت و برادر دیگرش

را حمایت مالی می کرد تا در آکادمی به فراگیری هنر بپردازد، و پس از آن برادری که تحصیلش تمام شد باید در چهار سال بعد برادرش را از طریق فروختن نقاشی هایش

حمایت مالی می کرد تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد.

آن ها در صبح روز یک شنبه در یک کلیسا سکه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن های خطرناک جنوب رفت و برای 4 سال به طور شبانه

روزی کار کرد تا برادرش را که در آکادمی تحصیل می کرد و جزء بهترین هنرجویان بود حمایت کند. نقاشی های آلبرشت حتی بهتر از اکثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصیلی

او درآمد زیادی از نقاشی های حرفه ای خودش به دست آورده بود.

وقتی هنرمند جوان به دهکده اش برگشت، خانواده دورر برای موفقیت های آلبرشت و برگشت او به کانون خانواده پس از 4 سال یک ضیافت شام برپا کردند. بعد از صرف شام

آلبرشت ایستاد و یک نوشیدنی به برادر دوست داشتنی اش برای قدردانی از سال هایی که او را حمایت مالی کرده بود تا آرزویش برآورده شود، تعارف کرد و چنین گفت: آلبرت،

برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا می توانی به نورنبرگ بروی و آرزویت را تحقق بخشی و من از تو حمایت می کنم.

تمام سرها به انتهای میز که آلبرت نشسته بود برگشت. اشک از چشمان او سرازیر شد. سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: نه! از جا برخاست و در حالی که اشک هایش

را پاک می کرد به انتهای میز و به چهره هایی که دوستشان داشت، خیره شد و به آرامی گفت: نه برادر، من نمی توانم به نورنبرگ بروم، دیگر خیلی دیر شده، ببین چهار

سال کار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندین بار شکسته و در دست راستم درد شدیدی را حس می کنم، به طوری که حتی نمی توانم یک لیوان را در

دستم نگه دارم. من نمی توانم با مداد یا قلم مو کار کنم، نه برادر، برای من دیگر خیلی دیر شده

بیش از 450 سال از آن قضیه می گذرد. هم اکنون صدها نقاشی ماهرانه آلبرشت دورر، قلمکاری ها و آبرنگ ها و کنده کاری های چوبی او در هر موزه بزرگی در سراسر جهان

نگهداری می شود.

یک روز آلبرشت دورر برای قدردانی از همه سختی هایی که برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پینه بسته برادرش را که به هم چسبیده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان

بود، به تصویر کشید. او نقاشی استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاری کرد اما جهانیان احساساتش را متوجه این شاهکار کردند و کار بزرگ هنرمندانه او را دستان

دعا کننده نامیدند

پسندها (13)

نظرات (6)


8 بهمن 99 16:40
چقدر قشنگ بود عزیزم،یکی برای دیگری فدا میشود تا او شکوفا شود
من نمیدونم چرا همیشه فداکاری و ایثار رو در مادرا بیشتر از هر کسی میبینم و بهش ایمان دارم،به نظرم تنها کسی که به طور اتوماتیک بیشترین فداکاری رو میکنه یه مادره.و به نظرم واژه ی فداکار فقط با مادره که معنا پیدا میکنه.
خیلی تأمل برانگیز بود عزیزم،ممنون که پستای خوشگل خوشگل میذاری💗🎀❤❤
زهرا‌بانو
پاسخ
مرسی از تو مهربونم
آره واقعا درست میگی. مادر عشقه عشق. 
خدا همه مادرا رو حفظ کنه برای بچه هاشون، که بدون اونا اصلا نمیشه زندگی کرد. یعنی من که بی مامانم هیچم، خخخ.

8 بهمن 99 16:53
خدا مامانتو برات حفظ کنه عزیزم،هممون بدون مامانامون هیچیم خخخ
زهرا‌بانو
پاسخ
مرسی عزیزم. دقیقا درست میگی. خدا مامان شماهم برات حفظ کنه
🖤☠️𝑵𝒂𝒔𝒓𝒊𝒏🖤☠️𝑵𝒂𝒔𝒓𝒊𝒏
9 بهمن 99 16:48
خیلی عالی و قشنگ بود واقعا لذت بردم🙂☺❤❤❤❤❤
زهرا‌بانو
پاسخ
فدای آبجی گلم
🖤☠️𝑵𝒂𝒔𝒓𝒊𝒏🖤☠️𝑵𝒂𝒔𝒓𝒊𝒏
9 بهمن 99 16:54
خیلی قشنگ و لذت بخش بود🙂😍😘💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗
زهرا‌بانو
پاسخ
مثل خودت
mahsamahsa
10 بهمن 99 18:30
عزیزم خیلی عالی بود چقدر فداکاری برای همدیگه ارزشمند هست 💜❤️💚
زهرا‌بانو
پاسخ
مرسی خاله جون. دقیقا درست میگین.

24 بهمن 99 11:07
خیلی قشنگ بود 💗🎀❤❤🌹🌹زهرایی💗🎀❤❤🌹🌹
زهرا‌بانو
پاسخ
مرسی عزیزم