زهرازهرا، تا این لحظه: 21 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره
Date of creation of my blogDate of creation of my blog، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره
My membership dateMy membership date، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

🌹خاطرات یک بانوی روشندل🌹

قلبم را به ❤خدا❤ میسپارم، که او به شدت کافیست

داستانی جالب در مورد حسادت

در زمان يكی از خلفا ،مرد ثروتمندی غلامی خريد . از روز اولی كه او را خريد ، مانند يك غلام بااو رفتار نمی‏كرد ، بلكه مانند يك آقا با او رفتار می‏كرد . بهترين غذاهارا به او می‏داد ، بهترين لباسها را برايش می‏خريد ، وسائل آسايش او رافراهم می‏كرد و درست مانند فرزند خود با او رفتار می‏كرد ، گوئی پرواری‏ برای خودش آورده است . غلام می‏ديد كه اربابش هميشه در فكر است ، هميشه‏ناراحت است . بالاخره ارباب حاضر شد او را آزاد كند و سرمايه زيادی هم‏به او بدهد . يك شب درد دل خود را با غلام در ميان گذاشت و گفت : من‏ حاضرم تو را آزاد كنم و اين مقدار پول هم بدهم ، ولی می‏دانی برای چه‏ اينهمه خدمت به تو ...
15 شهريور 1399

خاطره آموزنده من

سلام. حالتون خوبه؟ همونطور که توی پست های قبلی گفته بودم امروز اومدم با یه خاطره از خودم. فکر میکنم کلاس هشتم بودم. یه روز زنگ تفریح با دوستام میخواستیم بریم توی کتابخونه بشینیم. اما... همین که من خواستم برم تو یکی داد زد: زهرا نیا تو. اینجا سوسک هست. اما دیگه دیر شده بود و مغز من فرمان نداد و یکی دو قدم وارد شدم. خخخ. انگار سوسکه از من خوشش اومده بود. با همون یکی دو قدم که من جلو رفتم مثل برق به طرفم حرکت کرد و... رفت توی مانتوم. البته اینو بچه ها با جیغ و دادشون گفتن و ناظم رو صدا کردن که چی: که وای سوسک رفت تو لباس زهرا. بچه ها باور نمیکنین! من اون لحظه شوکه شده بودم فقط. انگار زبونم بند اومده بود. بعد ...
12 شهريور 1399

تاسوعا و عاشورا و شام غریبان 1399

خیلی دعا کردم نشد مشک و بغل کردم نشد داداش حسین شرمندتم رفتم که برگردم نشد♪♪ چشمام نمیبینه داداش بدجوری دستام خاکیه♪♪ هر کار میشد کردم نشد شرمنده مشکم خالیه از ناقه افتادم زمین دستام برام کاری نکرد تا خیمه ها راهی نبود مشک آبروداری نکرد♪♪ دندون گرفتم عشقت رو سینه سپر کردم نشد♪♪ خواستم علمداری کنم رفتم که برگردم نشد رفتم که برگردم نشد --- عجب لحظات غریبانه ای دارد محرم امسال! سال های قبل چقدر عزاداری هامون زیبا بود. همه با فراغ بال عزاداری میکردیم، نذری میدادیم و برای اموات خیرات میکردیم. ولی افسوس! امسال حال و هوای دیگه ای هست. غمی که این روزا وجود داره به شدت سنگینه و دل ها گرفته. ولی... ای کاش میتونستیم مثل ...
9 شهريور 1399

شروع محرم 1399

دل بی تاب اومده چشم پر از آب اومده دل بی تاب اومده چشم پر از آب اومده اومده ماه عزا لشکر ارباب اومده اومده ماه عزا لشکر ارباب اومده لشکر مشکی پوشا سینه زنهای ارباب شب همه شب میخونن نوحه برای ارباب جان آقا سنه‌قربان آقا سید العطشان آقا جان آقا سنه‌قربان آقا سید العطشان آقا --- سلام دوستان. امیدوارم حالتون خوب باشه. فرا رسیدن محرم رو به همتون تسلیت میگم. این چند روز یکم بی حوصله بودم. شاید به خاطر استرس کنکور یا شایدم خستگی درس خوندن باشه. البته کنکورم صبح روز شنبه 1 شهریور بود. خوب بود خدا رو شکر. حالا انشاالله رتبه مناسبی بیارم. این دو روز حسااابی برای خودم وقت گذاشتم. یه کتاب رو خوندم و تموم کردم. ...
3 شهريور 1399

به دنیا اومدن دو کوچولو

سلااام. خوبین بچه هااا؟ من که خیلی خوبم. چون دیروز پست گذاشته بودم نمیخواستم دیگه امروزم بذارم. امااا... یه خبر خوووب و داغ دارم که فکر کردم اگه نگم سرد میشه و از دهن میفته. خخخ. خب. و اما خبر اینه... من الان داشتم دعا میخوندم. دعای زیارت عاشورا و توسل. همه اونایی که منو دعا کردن، یاد شماهم بودم و براتون از خدا بهترینا رو خواستم. خلاصه در این حال بودم که یهو شنیدم... دو قلو های عمه ام به دنیا اومدننن. تنها دو قلو های خانوادمون. دوتا گل دختر ناز. آرام و باران، خوشگلای کوچولو، قدمتون مبارک. انشاالله همیشه زیر سایه مامان و باباتون سلامت و شاد باشین. ماشاءالله لاحول ولاقوت الا بالله العلی العظیم ...
28 مرداد 1399

ایمان یک کوهنورد

داستان درباره ی یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود. او پس از سالها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد. ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهایی از کوه بالا برود. شب ، بلندی های کوه را در برگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود اصلا دید نداشت ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همان طور که از کوه بالا می رفت پایش سر خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله ی قوه جاذبه او را در خود می گرفت. همچنان سقوط می کرد ، در آن لحظات ت...
27 مرداد 1399

تولد عمه جونم و یکم تعریف از این چند روز

سلام سلام. خوبین؟ منم امروز که زدم به دنده بی خیالی، خوبم. دیروز همین که از خواب پا شدم، اولین چیزی که دیدم پیام دوستم بود. میدونین چی نوشته بود؟ «سلام زهرا جان کنکور عقب نمی افته» فکر کنین من چه ضد حالی خوردم اون لحظه! اصلا هنگ کرده بودم. اما بعدش فکر کردم حتما حکمتی توشه. بالاخره باید توی شرایط بحرانی و استرس زا بتونیم خودمون رو کنترل، و اوضاع رو مدیریت کنیم دیگه نه؟ البته خیلی هم بد نشده. آخه من بعد از کنکور برای خودم برنامه ها داشتم. حالا میشد عقب نیفتادن کنکور رو با این دید ببینم که سر موقع می...
23 مرداد 1399