زهرازهرا، تا این لحظه: 21 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
Date of creation of my blogDate of creation of my blog، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره
My membership dateMy membership date، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

🌹خاطرات یک بانوی روشندل🌹

قلبم را به ❤خدا❤ میسپارم، که او به شدت کافیست

داستانی جالب در مورد حسادت

1399/6/15 21:20
نویسنده : زهرا‌بانو
697 بازدید
اشتراک گذاری

در زمان يكی از خلفا ،مرد ثروتمندی غلامی خريد . از روز اولی كه او را خريد ، مانند يك غلام بااو رفتار نمی‏كرد ، بلكه مانند يك آقا با او رفتار می‏كرد . بهترين غذاهارا به او می‏داد ، بهترين لباسها را برايش می‏خريد ، وسائل آسايش او رافراهم می‏كرد و درست مانند فرزند خود با او رفتار می‏كرد ، گوئی پرواری‏ برای خودش آورده است . غلام می‏ديد كه اربابش هميشه در فكر است ، هميشه‏ناراحت است . بالاخره ارباب حاضر شد او را آزاد كند و سرمايه زيادی هم‏به او بدهد . يك شب درد دل خود را با غلام در ميان گذاشت و گفت : من‏ حاضرم تو را آزاد كنم و اين مقدار پول هم بدهم ، ولی می‏دانی برای چه‏ اينهمه خدمت به تو كردم ؟ فقط برای يك تقاضا ، اگر تو اين تقاضا را انجام دهی هر چه كه به تو دادم حلال و نوش جانت باشد ، و بيش از اين هم‏ به تو می‏دهم ولی اگر اين كار را انجام ندهی من از تو راضی نيستم . غلام‏ گفت : هر چه تو بگوئی اطاعت می‏كنم ، تو ولی نعمت من هستی و به من‏ حيات دادی . گفت : نه ، بايد قول قطعی بدهی ، می‏ترسم اگر پيشنهاد كنم ، قبول نكنی. گفت:هر چه می‏خواهی پيشنهاد كنی بگو ، تا من بگويم"بله".

وقتی كاملا قول گرفت ، گفت : پيشنهاد من اين است كه دريك موقع و جای خاصی كه من دستور می‏دهم ، سر مرا از بيخ ببری . گفت :آخر چنين چيزی نمی‏شود . گفت : خير ، من از تو قول گرفتم و بايد اين كار را انجام دهی . نيمه شب غلام را بيدار كرد ، كارد تيزی به او داد ، و باهم به پشت بام يكی از همسايه‏ها رفتند . در آنجا خوابيد و كيسه پول را به‏غلام داد و گفت : همينجا سر من را ببر و هر جا كه دلت می‏خواهد برو . غلام‏گفت : برای چه ؟ گفت : برای اينكه من اين همسايه را نمی‏توانم ببينم .مردن برای من از زندگی بهتر است . ما رقيب يكديگر بوديم و او از من‏پيش افتاده و همه چيزش از من بهتر است . من دارم در آتش حسد می‏سوزم ،می‏خواهم قتلی به پای او بيفتد و او را زندانی كنند . اگر چنين چيزی شود ،من راحت شده‏ام . راحتی من فقط برای اين است كه می‏دانم اگر اينجا كشته‏شوم ، فردا می‏گويند جنازه‏اش در پشت بام رقيبش پيدا شده ، پس حتمارقيبش او را كشته است ، بعد رقيب مرا زندانی و سپس اعدام می‏كنند ومقصود من حاصل می‏شود ! غلام گفت : حال كه تو چنين آدم احمقی هستی ، چرا من اين كار را نكنم ؟ تو برای همان كشته شدن خوب هستی . سر او را بريد ،كيسه پول را هم برداشت و رفت . خبر در همه جا پيچيد . آن مرد همسايه رابه زندان بردند ، ولی همه می‏گفتند اگر او قاتل باشد ، روی پشت بام خانه‏خودش كه اين كار را نمی‏كند ، پس قضيه چيست ؟ معمائی شده بود . وجدان‏غلام او را راحت نگذاشت ، پيش حكومت وقت رفت و حقيقت را اينطورگفت : من به تقاضای خودش او را كشتم . او آنچنان در حسد می‏سوخت كه‏مرگ را بر زندگی ترجيح می‏داد . وقتی مشخص شد قضيه از اين قرار است،هم غلام و هم مرد زندانی را آزاد كردند.

پسندها (13)

نظرات (4)


15 شهریور 99 23:32
بله واقعا حسودی کردن خیلی بده !
زهرا‌بانو
پاسخ
آره عزیزم، خیلی
mahsamahsa
17 شهریور 99 16:09
عالی🧡
زهرا‌بانو
پاسخ
خیلی ممنونم
طاهرهطاهره
18 شهریور 99 1:50
خیلی قشنگ بود گلم.
زهرا‌بانو
پاسخ
مرسی خاله جون
مامان پریمامان پری
19 شهریور 99 12:03
مثل همیشه عالی بود
 
زهرا‌بانو
پاسخ
ممنونم از لطفتون