خاطره آموزنده من
سلام.
حالتون خوبه؟
همونطور که توی پست های قبلی گفته بودم امروز اومدم با یه خاطره از خودم.
فکر میکنم کلاس هشتم بودم.
یه روز زنگ تفریح با دوستام میخواستیم بریم توی کتابخونه بشینیم.
اما...
همین که من خواستم برم تو یکی داد زد: زهرا نیا تو. اینجا سوسک هست.
اما دیگه دیر شده بود و مغز من فرمان نداد و یکی دو قدم وارد شدم.
خخخ. انگار سوسکه از من خوشش اومده بود. با همون یکی دو قدم که من جلو رفتم مثل برق به طرفم حرکت کرد و...
رفت توی مانتوم.
البته اینو بچه ها با جیغ و دادشون گفتن و ناظم رو صدا کردن که چی: که وای سوسک رفت تو لباس زهرا.
بچه ها باور نمیکنین! من اون لحظه شوکه شده بودم فقط. انگار زبونم بند اومده بود.
بعد که ناظم اومد سوسکه رو در آورد، انگار سوسکه روی آستین لباس من رفته بوده. ولی من حتی راه رفتنش رو حس نکردم. یعنی خدا هوامو داشته بود و نذاشته بود من وحشت کنم.
حالا جالبیش این بود که اون موقعی که سوسک رفته بود تو لباس من، دوستام هی جیغ جیغ میکردن و ترسیده بودن. ولی من صدام در نمیومد.
خانم ناظم هم فکر کرده بود من نسبتی با پسر شجاع دارم.
برگشت به من گفت ماشاءالله زهرا تو چقدر شهامت داری و از سوسک نترسیدی. خخخ.
البته منم بهش نگفتم که خانم موضوع ترس نیست. بنده شوکه شدم که صدام در نمیاد. گذاشتم به همون خیالش باشه. چه عیبی داشت مگه؟
ولی بچه ها، هدف من از گذاشتن این پست این بود که بهتون بگم قدر نعمت هایی که خدا بهتون داده رو بدونین. خدا به شما نقاط مثبتی داده که بعضیا ازش محرومن.
البته خدا همیشه هوای منو داشته توی اینجور اتفاقات.
مثلا تا حالا نشده که وقتی تو خونه ما سوسک میاد بیاد تو اتاق من.
یه بارم یه جا مارمولک اومد. ولی سمت من نیومد.
قربون خدا برم که این همه مواظبمه.
همین دیگه.
شاد باشین.