زهرازهرا، تا این لحظه: 21 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
Date of creation of my blogDate of creation of my blog، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره
My membership dateMy membership date، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

🌹خاطرات یک بانوی روشندل🌹

قلبم را به ❤خدا❤ میسپارم، که او به شدت کافیست

ایمان یک کوهنورد

1399/5/27 18:05
نویسنده : زهرا‌بانو
225 بازدید
اشتراک گذاری

داستان درباره ی یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود. او پس از سالها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد.

ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهایی از کوه بالا برود. شب ، بلندی های کوه را در برگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود اصلا دید نداشت ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود.

همان طور که از کوه بالا می رفت پایش سر خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله ی قوه جاذبه او را در خود می گرفت.

همچنان سقوط می کرد ، در آن لحظات تمام رویداد های خوب و بد زندگییش به یادش آمد. اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به وی نزدیک است! ناگهان احساس کرد طناب دور کمرش محکم شد و در میان آسمان و زمین معلق ماند. در این لحظه سکون چاره ای برایش نماند جز آنکه فریاد بزند.

خدایا کمکم کن.

ناگهان صدای پرطنینی از آسمان شنیده شد: چه می خواهی ؟

ای خدا نجاتم بده.

صدا ادامه داد : واقعا باور داری که می توانم نجاتت دهم ؟

البته که باور دارم.

صدا همچنان کوهنورد را همراهی میکرد : اگر باور داری طنابی که به دور کمرت بسته است پاره کن !

یک لحظه سکوت . . . ! و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو طناب را بچسبد.

گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از طناب آویزان بود و با دست هایش محکم طناب را گرفته بود در حالی که او فقط یک متر از زمین فاصله داشت !!!

دوستان خوبم ، شاید این داستان رو بارها و بارها شنیده یا خونده باشید ولی فکر می کنید نتیجه اخلاقی این حکایت چیه ؟ و چه پیام ارزنده ای رو با خودش داره که حتی تکراری بودنش هم خالی از لطف نیست ؟

پسندها (10)

نظرات (6)


27 مرداد 99 18:26
تا حالا نشنیده بودم 
واقعا آدم باید به حکمت خدا ایمان داشته باشه ❤
مثل همیشه عالی 💐
آخر هفته کنکور دارید  منتظر قبولیتون هستیم آبجی زهرا 👍🌹
زهرا‌بانو
پاسخ
خب خدا رو شکر که خوب بوده داستانی که گذاشتم
ممنون داداش حسین
انشاالله
🖤☠️𝑵𝒂𝒔𝒓𝒊𝒏🖤☠️𝑵𝒂𝒔𝒓𝒊𝒏
27 مرداد 99 18:26
اعتقاد واقعي به خدا...❤️
زهرا‌بانو
پاسخ
دقیقا
منظورش توکل به خدا بود

28 مرداد 99 1:21
واوو!خشکم زده!چه قشنگ بود!😉
زهرا‌بانو
پاسخ
خیلی ممنون عزیزم

28 مرداد 99 1:25
شما عادت دارید که همیشه پستایی بذارید که آدم خشکش بزنه درسته؟!به هر حال مثل همیشه بی نقص و عالی و وری گود و دیگه چی بگم؟استثنایی بود!واقعا میشه به این پست گفت استثنایی خیلی وقت بود که پستی با این چنین مضمونی نخونده بودم.خییییییلللللللللییییییی جالب بود!شما تند تند پست بذار ما هی فیض ببریم😁 اوقاتت خوش!رتبه ات پایین ان شا ا...،ایام به کام.
زهرا‌بانو
پاسخ
ممنونم از این همه لطف و محبتت
خدا رو شکر که پستمو دوست داشتی

28 مرداد 99 14:50
بـــهــ خـــــدا ایــــمـــانـــ داشته باشـــ&hearts️ـــ...
زیرا خــــداونـــد حـــلـــــالـــ مشکـــلــــاتـــ اســـتـــ🌺ـــ... 
زهرا‌بانو
پاسخ
دقیقا درسته
آفرین پانی جون
مامانیمامانی
28 مرداد 99 15:48
👌👌👌