زهرازهرا، تا این لحظه: 21 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره
Date of creation of my blogDate of creation of my blog، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره
My membership dateMy membership date، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 2 روز سن داره

🌹خاطرات یک بانوی روشندل🌹

قلبم را به ❤خدا❤ میسپارم، که او به شدت کافیست

خورشید گرفتگی: 5/10/1398

بچه ها بچه ها فردا می خواد خورشید گرفتگی بشه. تا قبل از ساعت 8 و 20 دقیقه صبح نماز آیات بخونین. میگن واجبه. فقط گفتم بیام اطلاع بدم بهتون که مهمه. https://www.iribnews.ir/fa/news/2604829/%D9%88%D9%82%D9%88%D8%B9-%D8%AE%D9%88%D8%B1%D8%B4%DB%8C%D8%AF%DA%AF%D8%B1%D9%81%D8%AA%DA%AF%DB%8C-%D8%AF%D8%B1-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D9%81%D8%B1%D8%AF%D8%A7 دیدن اینم بد نیست، من رفتم خوندم به اطلاعاتتون اضافه می کنه.
4 دی 1398

قلب شکسته

نشسته بود روی زمین و داشت یه تیکه هایی  رو از روی زمین جمع می کرد. بهش گفتم: کمک نمی خوای؟ گفت: نه. گفتم: خسته می شی بذارخوب کمکت کنم دیگه. گفت: نه خودم جمع می کنم. گفتم:حالا تیکه ها چی هست؟ بد جوری شکسته معلوم نیست چیه؟ نگاه معنی داری کرد و گفت:قلبم. این تیکه های قلب منه که شکسته. خودم باید جمعش کنم. بعدش گفت : می دونی چیه رفیق؟ آدمای این دوره زمونه دل داری بلدنیستن. وقتی می خوای یه دل پاک و بی ریا روپ ...
2 دی 1398

آغاز زمستان 1398

سلااام. خوبین؟ منم خیلی بهترم خدا رو هزاران بار شکر. اومدم بگم که... اول دی ماهتون مبااارک. دیشب رفتیم خونه مامان بزرگم. خیلی خوش گذشت. کلی با خاله هام حرف زدم. خاله رویا برای هممون فال حافظ گرفت. جالبیش این بود که من حس می کردم فالم زیاد با روحیه الانم سازگاری نداره. بعدم با خاله ها و شوهر خاله ها مشاعره کردیم. البته نه مشاعره شعری. مشاعره آهنگ. خیلی خندیدیم. البته پیشنهاد من بودا. در کل خوب بود دیگه. راستی تولد وبلاگم پنجشنبه است. بچم چهار سالش میشه. بزرگ شده ها. بی شوخی. والله من از این جنگولک بازیا خوشم نمیاد. که آی از کی وبلاگ زدم و بیا تو تولد شمار بنویسش و... ولی خب ما هم همرنگ جماعت شدیم دیگ...
1 دی 1398

یلداتون پیشاپیش مبارک

سلام بچه ها. امروز کلی نوشتم همش پرید لعنتی. حالا خلاصه میگم. دیشب رفته بودیم خونه مامان بزرگم اینا و برنامه شب یلدا و تولد حسنا و محمد رو گرفتیم. اینم عکس کیک هاشون. خیلییی خوب بود و خوش گذشت. جاتون سبز. از دوستای خوب و مهربونم مبینا، بهاره، نازی، دوتا فاطمه ها، مادر ریحانه، مادر رادوین، داداش آرش و بقیه تشکر می کنم که همیشه برام ارزش میذارن و نظر می فرستن. از اینکه وقت میذارین ممنون. شب یلداتون مبارک. کریسمس هم 10 روز دیگست . آذر هم تموم شد. بهتر. چون من منتظر زمستون بودم بدجووور. امتحانای ما از دوشنبه شروع میشه. خیلی نگرانم. تو رو خدا دعام کنین. منم برای همتون دعا می کنم. از وقتی رفتم زیارت...
29 آذر 1398

گاهی حس می کنم...

گاهی حس می کنم ما آدما چه بیرحمانه خدا رو فراموش می کنیم. که بهش پشت می کنیم و خودخواهانه فقط به خودمون فکر می کنیم. یادمون میره اون بالا سری همیشه هست و نظاره گر ماست. دیروز خیلی خسته بودم. احساس می کردم این ماه داره از زمین و آسمون برای ما می باره. چهار نفر از عزیزانم مریض شده بودن و واسه یک عزیزم هم یه گرفتاری پیش اومده بود. چهار نفری که یکیشون یه طفل یکی دو ساله هست و واسه من خیلی عزیزه. یکی از عشق های زندگیم هم مشکل ریه پیدا کرده. لعنت به این سرماخوردگی و آنفلوانزا ها که ریه اش رو درگیر کرد. این آلودگی هوا هم که شده نور علی نور. دیروز به نقطه ای رسیدم که اسمش سرگردانی بود. اندوه و کلافگی بود. اما... وقتی کمی ف...
24 آذر 1398

تولد حسنا و 18 ساله شدن من به تاریخ قمری

خانوما دست دست، خاله فریبا دست دست همه اینا دست دست، رزی و اینا دست دست روژینا دست دست، رومینا دست دست داوود و مینا دست دست، آرش اینا دست دست همه شما دست دست آخ بمیرم فدات شم خوشگلی خنده هات شم می خوام که با تو باشم دیوونه نگات شم دیوونه نگات شم آقا تموم شد؟ نههه حالا مبینا اینا دست دست، مامانه سینا دست دست فهیمه اینا دست دست، نیلو اینا دست دست همه اینا دست دست، همه اینا دست دست تویی که تکی دست دست، با نمکی دست دست مال ونکی دست دست، شده الکی دست دست همگی بگین دست دست، همگی بگین دست دست --- بلههه. همونطور که گفتم امروز تولد حسنا جونمه. این پستو تقدیم می کنم بهش. حسنا خوشگلم 6 ساله شدنت مبارکم...
22 آذر 1398

دوباره اومدم

سلام سلام. خوبین بچه ها؟ منم خوبم. یعنی بهتر از تمام این چند وقتم. دیگه سعی کردم روی خودم کار کنم. آخه نا امید شده بودم یه کم. استرس آینده رو داشتم. یعنی هنوزم دارم. ولی خب دارم تلاش می کنم دیگه بهشون فکر نکنم. بالاخره آینده رو کی دیده؟ اومدم خبرای این چند وقتو بدم. جمعه هفته پیش دعوت بودیم خونه مامان بزرگم به صرف آبگوشت. خیلی خوشمزه بود. جاتون سبز. من عاشق آبگوشتم. البته از کله پاچه و سیرابی متنفرم. درسته آبگوشت هم از خانواده این غذا هاست، ولی واقعا نمیشه ازش گذشت. دیگه اینکه تنبل شدم توی کار. یعنی اصلا کار خونه نمی کنم. البته افتخاری نداره ها. فقط چون بنده آدم به شدتتت راستگویی هستم اومدم اعتراف کنم. می خواستم...
21 آذر 1398