آغاز زمستان 1398
سلااام.
خوبین؟
منم خیلی بهترم خدا رو هزاران بار شکر.
اومدم بگم که...
اول دی ماهتون مبااارک.
دیشب رفتیم خونه مامان بزرگم. خیلی خوش گذشت. کلی با خاله هام حرف زدم.
خاله رویا برای هممون فال حافظ گرفت.
جالبیش این بود که من حس می کردم فالم زیاد با روحیه الانم سازگاری نداره.
بعدم با خاله ها و شوهر خاله ها مشاعره کردیم. البته نه مشاعره شعری. مشاعره آهنگ. خیلی خندیدیم. البته پیشنهاد من بودا.
در کل خوب بود دیگه.
راستی تولد وبلاگم پنجشنبه است. بچم چهار سالش میشه. بزرگ شده ها.
بی شوخی.
والله من از این جنگولک بازیا خوشم نمیاد. که آی از کی وبلاگ زدم و بیا تو تولد شمار بنویسش و...
ولی خب ما هم همرنگ جماعت شدیم دیگه. بالاخره اینم میشه یه دلیل برای تبریک و شادی.
خلاصه که، بلههه.
پاییز تموم شد و زمستون دوست داشتنی اومد.
راستشو بخواین پاییز زیاد بر وفق مراد ما نچرخید.
اما حالا امیدوارم زمستون خوبی داشته باشیم هممون. البته اگه این آلودگی هوا بذاره.
اوه اوه. بچه ها من باید برم. نمی دونین چقدر کار ریخته سرم. فقط شانس آوردم شنبه و امروز رو تعطیل کردن. وگرنه نمی تونستم راحت به همه کارام برسم.
فقط اومدم اول دی ماه زیبا رو به همه، مخصوصا اونایی که تولدشون توی این ماهه تبریک بگم.
آخه باید برم واسه امتحانم بخونممم.
به دو دلیل ناراحتم.
اول اینکه سه روز پشت سر هم دوشنبه، سه شنبه و چهارشنبه امتحان دارم. اونم چی؟ درس های تخصصی. آخ آخ آخ.
دوم اینکه جوراب یلدایی ندارم و وقت هم نمی کنم که توی چالش مبینای گلم شرکت کنم. اه، به خشکی شانس.
اینجوری دیگه.
وای بچه ها من برم دیگه. دیرم شد خب.
هر لحظه که هدر میره با ارزشه.
بله فرزندانم. این نصیحت را از بنده بپذیرید. وقت، طلاااا است.
خخخ.
خب دیگه.
دوباره یلدا رو به همتون تبریک میگم.
خوش باشین.
تا پنجشنبه خداحافظ.