زهرازهرا، تا این لحظه: 21 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره
Date of creation of my blogDate of creation of my blog، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره
My membership dateMy membership date، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 2 روز سن داره

🌹خاطرات یک بانوی روشندل🌹

قلبم را به ❤خدا❤ میسپارم، که او به شدت کافیست

9 سال و 9 ماهه که پیشمون نیستی خواهری

خواهر عزیزم! 9 سال و 9 ماه است که نداریمت. که پر کشیدی و روی ماهت را هرگز ندیدیم. که دلتنگتم. 9 سال و 9 ماه نبودنت رو تسلیت میگم گل پرپر شده مون. تاریخ رندیه نه؟ اصلا یک لحظه که تو تولد شمار دیدم قلبم درد گرفت. قربونت برم همسنای تو دور و برم زیادن. الهی زنده باشنا. ولی وقتی می بینمشون جیگرم کباب میشه که تو بینشون نیستی. اگه توام بودی و دختر می شدی حتما می رفتی دنبال پرنسس مرنسس. پسر هم بودی دنبال بن تن و بتمن و... کاش بودی عزیز کوچولوی من. کاش بودی و می شدی میوه دل پدر و مادرمان. می شدی محرم اسرار من. می شدی دلخوشی ام. الهی بمیرم برای دل مامان که غنچه اش هنوز باز نشده بسته شد. بمیرم برات که هنوز این دنیا رو ندیده پر و بالت ...
18 آذر 1398

وفات حضرت معصومه (س)

سلام. بچه ها امروز وفات حضرت معصومه است. به همون تسلیت میگم. حال ندارم زیاد بنویسم. نمی دونم چرا از ساعتای 11 12 سر درد ولم نمی کنه. یکی از اقوام دیشب فوت کرد. یه دختر جوون بوده. واسه همین اعصاب ندارم. اگه تونستین واسه شادی روحش فاتحه بخونین. ممنون.
16 آذر 1398

تا عشق بی پایان

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند: او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود یکی از پرستارا...
15 آذر 1398

بارون بارون بارونه هی

سلااام. چطورین؟ منم توپم. خدایااا، هزاران مرتبه شکرت. الان که می نویسم داره یه بارون ناز میاد. یعنی از صبح داره میاد. نمی دونین هوا چقدر خوب شده. اصلا جون میده فقط نفس عمیق بکشی. خیلییی خوشحالم و البته ذوق زده. صدای بارون و بوش روح نواز ترینه. بالاخره آلودگی هوا تموم شد. خدایا واقعا شکرت. لطفا ادامه دارش این این الطاف الهیت رو. بارون نم نم، چتر و خیابون بازم دلم هواتو کرده زیر بارون می دونم روزای خوبی توی راهه خب دیگه. دارم زیادی می زنم تو فاز شعر. فقط اومدم بگم خدا بهمون رحمت الهی داده و این اتفاق قشنگ رو ثبت کنم. امیدوارم دلتون بارونی نباشه و زندگیتون مثل عطر بارون دل انگیز باشه. ...
12 آذر 1398

صحبت و خاطره با هم

سلام دوستان خوبین؟ راستش نمی خواستم حالا حالا ها پست بذارم. آخه به نظرم اینجا یه جورایی لطف سابق رو نداره. شایدم من اشتباه می کنم. نمی دونم. فقط اومدم یه حال و خبری بدم. البته من خودمم یه کم بی روحیه شدما. میگم شاید واسه همینه که نوشته هام به اندازه قبل جذاب نیست. شما چی فکر می کنین؟ بالاخره این روزا ما آلودگی هوای شدید داشتیم و همین وضع هوا باعث میشه آدم بی حوصله شه. از یه طرفم من در عرض این دو هفته دو بار سرما خوردم و دفعه دوم شدتش بیشتر بود. هنوزم صدام گرفته. گرچه این دو روز تعطیلی اونطور که باید و شاید عالی نبود، ولی خب مثل بقیه واسه منم ش...
10 آذر 1398

داستان فوق العاده زیبا و عبرت آموز

سه برادر مردی را نزد امیر المومنین حضرت علی علیه السلام آوردند و گفتند اين مرد پدرمان را کشته است. امام علی (ع) به آن مرد فرمودند: چرا او را کشتی؟ آن مرد عرض کرد: من چوپان شتر و بز و ... هستم. يکی از شترهايم شروع به خوردن درختی از باغ پدر اينها کرد، پدرشان شتر را با سنگ زد و شتر مرد، و من هم همان سنگ را برداشتم و با آن به پدرشان زدم و او مرد. امام علی (ع)فرمودند: حد را بر تو اجرا مي کنم. آن مرد گفت: سه روز به من مهلت بدهيد. پدرم مرده و برای من و برادر کوچکم گنجی به جا گذاشته پس اگر مرا بکشيد آن گنج تباه مي شود، و برادرم هم بعد از من تباه مي شود. اميرالمومنین (ع) فرمودند: چه کسی ضمانت تو را مي کند؟ آن مرد به مردم نگاه کرد...
9 آذر 1398

امروز سالگرد فوت باباییمه (پدر بزرگم)

چشمام از گریه هنوزم خیسه هر شبم بی تو توی این حال گذشت یه چیزایی باورش آسون نیست واسه تو یه جوری دلتنگم که آرزومه به عقب برگردن بابایی، الان 15 ساله که رخت سفر بستی و رفتی. ولی باور می کنی واسه ما مثل اینه که همین دیروز بود که خبر دادن تو از پیشمون رفتی؟ بابایی کاش بودی. کاش بودی تا بابا اینقدر بی تاب نبود. اینقدر حسرت نمی خورد. با اینکه تو رو یادم نیست، ولی همه میگن خیلی زحمتکش و خوب و مهربون بودی. عمه ها میگن خیلی دختر دوست بودی و به دخترات عزت و احترام می دادی. بابایی جونم، خیلی دلم تنگته. روحت شاد.
8 آذر 1398

داستانی درباره وجود خدا

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛ آرایشگر گفت: “من باور نمی‌کنم خدا وجود داشته باشد.” مشتری پرسید: “چرا؟” آرایشگر گفت: “کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می‌شدند؟ بچه‌های بی‌سرپرست پیدا می‌شدند؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این چیزها وجود داشته باشد.” مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمی‌خواست...
6 آذر 1398