زهرازهرا، تا این لحظه: 21 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره
Date of creation of my blogDate of creation of my blog، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره
My membership dateMy membership date، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره

🌹خاطرات یک بانوی روشندل🌹

قلبم را به ❤خدا❤ میسپارم، که او به شدت کافیست

تولد عمه مریم و دختر گلش عطیه

سلام بچه ها. خوبید؟ مرسی از دعا هایی که برام کردین. امروز خدا رو شکر بهتر شدم. الانم حسابی شارژم. اومدم اینجا تولد عمه مریم مهربونم و دختر نازنینش رو تبریک بگم. (کلاً ما مردادی زیاد داریم) عمه مریم و عطیه ی عزیزم، من از همین تریبون تولدتون رو بهتون تبریک میگم. عمه جان، انشالله که موفقیت و خوشبخت شدن عطیه و پسرت محمد جان رو ببینی. عطیه جونم، انشالله تو هم توی تموم مراحل زندگیت از جمله دانشگاه و تحصیلت موفق باشی گلم. برای جفتتون آرزوی سلامتی دارم. و همینطور برای شما دوستای گلم که اینقدر مهربونین و دیروز و امروز با نظرات قشنگتون و همدلی کردنتون بهم انرژی مثبت دادین. انشالله شما هم همیشه شاد باشین. ...
20 مرداد 1398

حالم بده

سلام دوستان. چند روزه گوش درد شدید گرفتم و صدا ها رو کم می شنوم. در واقع برای ما نابینا ها گوشمون حکم چشممون رو داره. اما هر وقت خوب شدم میام خاطره میذارم.
19 مرداد 1398

آی خاطره دارم، خاطره شیرین، بیا و بخون

سلام دوست جونا. خوبید؟ منم کوکه کوکه حالم، به قول یکی از خواننده های پاپ. امروزم اومدم یکی دیگه از شیطنت های بچگیمو تعریف کنم دورهم شاد باشیم. البته اگه نظر ندین دیگه هیچی. خب. حالا بریم سر وقت خاطره ی بنده. جونم براتون بگه که... بله. من بچگیام خیلی کنجکاو بودم. البته اگه تا حالا همه خاطراتمو خونده باشین دیگه خودتون متوجه شدین. یه بار که من چهار پنج سالم بوده، گویا یه روز رفته بودیم خونه مامان بزرگم اینا. منم رفته بودم تو اتاق خاله هام بازی کنم. می دونین که، بعضی از بچه ها بیشتر از عروسک و اسباب بازی به وسایل خونه مثل قاشق و چنگال و کفگیر و... علاقه دارن. دختر بچه ها هم به وسایل آرایش مادرشون. حالا حتماً فکر ...
17 مرداد 1398

عاشقانه ترین دعایى که به آسمان رفت

یک روز کاملاً معمولى تحصیلى بود. به طرح درسم نگاه کردم و دیدم کاملاً براى تدریس آماده ام. اولین کارى که باید مى کردم این بود که مشق هاى بچه ها را کنترل کنم و ببینم تکالیفشان را کامل انجام داده اند یا نه. هنگامى که نزدیک تروى رسیدم، او با سر خمیده، دفتر مشقش را جلوى من گذاشت و دیدم که تکالیفش را انجام نداده است. او سعى کرد خودش را پشت سر بغل دستیش پنهان کند که من او را نبینم. طبیعى است که من به تکالیف او نگاهى انداختم و گفتم: "تروى! این کامل نیست." او با نگاهى پر از التماس که در عمرم در چهره کودکى ندیده بودم، نگاهم کرد و گفت: "دیشب نتونستم تمومش کنم، واسه این که مامانم داره مى میره."...
16 مرداد 1398

ستاره خاموش

الو. الو. سلام کسی اونجا نیست؟ مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟ پس چرا کسی جواب نمیده؟ یهو یه صدای مهربون! مثل اینکه صدای یه فرشته ست. -بله؟ با کی کار داری کوچولو؟ خدا هست؟ باهاش قرار داشتم. قول داده امشب جوابمو بده. -بگو من میشنوم. کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم. -هر چی میخوای به من بگو. قول میدم به خدا بگم. صدای بغض آلودش آهسته گفت: یعنی خدا هم منو دوست نداره؟ فرشته ساکت بود. بعد از مکثی نه چندان طولانی: نه. خدا خیلی دوستت داره. ...
12 مرداد 1398

بازم خاطره

سلااام دوستای خوبم. خوبید؟ منم توپ توپم امروز. واسه همین اومدم بازم از بچگیام براتون خاطره بگم. این دفعه می خوام یه خاطره از دوران ابتداییم بگم. دفعه بعدی هم همینطور. خب بریم سر وقت خاطره ام. من اون موقع کلاس پنجم ابتدایی بودم. اون سال مامان اینام منو مدرسه غیر انتفایی ثبت نام کرده بودن که شاید اونجا بهتر به درسام برسن. ولی خب من اصلاً ازش راضی نبودم. چون بچه های فوق العاده لوس و بی ادب و از خود متشکری داشت اونجا. منم با هیچ کدومشون نمی جوشیدم و طبیعی بود که اون سال هیچ دوستی نداشتم. حالا این یه طرف قضیه بود. مشکل دیگه این بود که بچه های اونجا اذیتم می کردن. چون همونطور که گفتم اونا خیلی لوس و سوسول ...
11 مرداد 1398

آمدممم

سلام دوستان. خوبین؟ منم... هی... بد نیستم. امروز اومدم ببینم چند روزه پست نذاشتم. دیدم فقط سه روز شده. ولی چون قبلاً تند تند مطلب می نوشتم اینجا، این سه روز به نظرم خیلی زیاد اومد. الانم حوصله چندانی نداشتم. آخه این روزا... خب... یه تنبلی وحشتناک وجودمو گرفته. تو این مدت هیچ کار خاصی نکردم. جز روزمرگی. صبح که پا میشم، اول صبحونه و بعد فیلم دیدن و آهنگ گوش دادن و گاهی هم رمان خوندن و... تا شب. در حالی که قبلاً خیلی فعال بودم. داستان می نوشتم، مطالب روانشناسی می خوندم، زبان تمرین می کردم، کتابایی که از شخصیتای بزرگ بودن و فایل صوتیشو گیر می آوردم گوش می دادم. ولی حالا... خودمم به شدت از وضع به وجود اومده ...
8 مرداد 1398