زهرازهرا، تا این لحظه: 21 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره
Date of creation of my blogDate of creation of my blog، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره
My membership dateMy membership date، تا این لحظه: 11 سال و 14 روز سن داره

🌹خاطرات یک بانوی روشندل🌹

قلبم را به ❤خدا❤ میسپارم، که او به شدت کافیست

بازم خاطره

1398/5/11 19:36
نویسنده : زهرا‌بانو
215 بازدید
اشتراک گذاری

سلااام دوستای خوبم.

خوبید؟

منم توپ توپم امروز.

واسه همین اومدم بازم از بچگیام براتون خاطره بگم.

این دفعه می خوام یه خاطره از دوران ابتداییم بگم.

دفعه بعدی هم همینطور.

خب بریم سر وقت خاطره ام.

من اون موقع کلاس پنجم ابتدایی بودم.

اون سال مامان اینام منو مدرسه غیر انتفایی ثبت نام کرده بودن که شاید اونجا بهتر به درسام برسن.

ولی خب من اصلاً ازش راضی نبودم.

چون بچه های فوق العاده لوس و بی ادب و از خود متشکری داشت اونجا.

منم با هیچ کدومشون نمی جوشیدم و طبیعی بود که اون سال هیچ دوستی نداشتم.

حالا این یه طرف قضیه بود.

مشکل دیگه این بود که بچه های اونجا اذیتم می کردن.

چون همونطور که گفتم اونا خیلی لوس و سوسول بودن.

از خودم تعریف نمی کنما. ولی درسمم خیلی خوب بود و شاگرد اول کلاس بودم. اونام بهم حسودی می کردن.

تا من می رفتم طرفشون که باهاشون حرف بزنم، چون باهاشون فرق داشتم کلی اَه و اوه می کردن و غر می زدن که اَه، برو زهرا، ولمون کن، چقدر حرف می زنی، چقدر گیر میدی، دیگه نیا پیش ما، ما کار داریم و...

اینکه چقدر دلم از دستشون شکست بماند. حتی بعضیاشونو هیچوقت نمی بخشم.

بگذریم.

منم بعد دو سه بار که اینجوری شد، دیگه غرورم قبول نکرد با همچین آدمایی نشست و برخاست کنم و گفتم تنهایی بهتر از کوچیک شدنه.

مامانمم گفت شأن تو با اینکه نابینایی، ده ها برابر بالاتر از اوناست و ارزششو نداره دیگه باهاشون حرف بزنی.

ولی کینه اونایی که بهم اونجوری گفتن رو به دل گرفتم.

یه روز که دوتاشون هی داشتن به هم می گفتن زهرا چرا اینجوریه و باید بریم شکایتشو به معلم بکنیم، من حرفاشونو شنیدم و باز غصه ام گرفت.

ولی بعد یادم رفت.

اما آخر همون روز رفتم دم آب خوری مدرسه مون که آب بخورم.

یه دفعه باز یاد حرفای اون دوتا بچه افتادم و...

بله. یه نقشه توپ به سرم زد که می شد باهاش ازشون انتقام بگیرم.

اولش تردید داشتم و حتی می ترسیدم که نکنه با اون کار، بدتر برای خودم دشمن تراشی کنم و اونا بیشتر باهام چپ بیفتن.

حتی منصرف شدم.

ولی نمی دونم چطوری شد که یهو با یه حرکت غیر ارادی لیوانمو پر آب کردم و رفتم سمت پنجره کلاسمون.

انگار اون لحظه اختیار دست و پا هام با من نبود.

اون دوتا همکلاسیمم روی نیمکت کنار پنجره می نشستن.

خب طبیعیه که من لیوان آبمو از پنجره کلاس که باز بود بردم تو و...

با یه حرکت سررریع، همشو سمت اون دوتا خالی کردممم.

باورتون نمیشه. ولی با اینکه نمی دیدم، هدف گیریم بیست بودا یعنی.

چون تموم آبه ریخت رو کیف و کتابای اون دوتا. مخصوصاً اونی که بیشتر غیبت منو می کرد.

منم تا شروع کردن به داد و قال که ای وای! این چی بود؟ اینو کی ریخت و کیف و کتابمون رو به گند کشید؟

سرمو پائین انداختم و با ظاهری مظلوم، ولی در حال خنده بدجنسانه زیر زیرکی از اونجا رفتم.

یعنی اگه نگم دلم خنک شده بود دروغ گفتم.

وقتی رفتم خونه و جریانو برای مامانم تعریف کردم، ناراحت شد و گفت خیلی کار زشتی کردیا زهرا. آدم نباید مردم آزاری کنه که. چون میگن چاه نکّن بهر کسی، اول خودت بعداً کسی.

خودمم یه کم که فکر کردم، دیدم بد کاری کردم و نباید در این حد اذیت می کردم.

همین بود دیگه خاطره ام.

امیدوارم براتون جذاب بوده باشه.

پسندها (6)

نظرات (5)


11 مرداد 98 20:32
🤣🤣😂😂چه بلا سرشون اوردی زهرایی
منم داشتم از این دوستا خودشیفته درک کردم چی میگی
زهرا‌بانو
پاسخ
آره عزیزم. آخه خیلی گیر می دادن اونام دیگه.
❤️Maman juni❤️Maman juni
12 مرداد 98 0:20
ای جانم عزیزم ،،،،، اشکال نداره همه ی ما از این شیطنتا داشیم 🥰
زهرا‌بانو
پاسخ
درسته. مرسی که نظر دادی عزیزم
🌼 نوشین 🌼🌼 نوشین 🌼
20 مرداد 98 23:03
خوب کردی😅
زهرا‌بانو
پاسخ
مرسی

23 مرداد 00 21:13
بهترین کارو کردی 🙃😍🤣
زهرا‌بانو
پاسخ
نه عزیزم الان که فکر میکنم میبینم خیلی کار بدی کردم
اما آخه خیلییی اذیتم میکردن طوری که بعضی روزا از دستشون گریه میکردم

24 مرداد 00 14:59
اما حقشون بوده 
زهرا‌بانو
پاسخ
راستشو بگم خودمم همین نظرو دارم🤣