زهرازهرا، تا این لحظه: 21 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره
Date of creation of my blogDate of creation of my blog، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره
My membership dateMy membership date، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

🌹خاطرات یک بانوی روشندل🌹

قلبم را به ❤خدا❤ میسپارم، که او به شدت کافیست

206 ماهگی من مصادف با 26 روز باقی مونده به مدرسه ها

سلام. امروز206 ماه از عمرم گذشت. در حالی که امروز تنها 26 روز به شروع مدرسه ها داریم. وای بچه ها! انقده که گفتیم مدرسه مدرسه، دیشب پری شب خواب دیدم مامانم داره صدام می کنه و میگه پا شو باید بری مدرسه. یعنیا. یه حس بدی بود که نگو. البته اونقدرا هم واسه من بد نیست. امسال سال آخره و راحت میشم. فقط استرس کنکوره. همین دیگه. فقط اومدم مدرسه ها رو یادآوری کنم. خخخ. حالا فکر نکنین قصد ضد حال زدن داشتما. این چند روزه هم ایشالا قصد داریم از آخرای تعطیلات حسابی استفاده کنیم و با خانواده بریم گردش و تفریح. هر زمان وقتم آزاد شد و خاطره ای چیزی یادم اومد میام. پس تا اون موقع. ...
5 شهريور 1398

اولین خاطره در شهریور 98

سلام سلام به دوست جونای خودم. منم منم، یه دختر پر انرژی. چطورید شما هااا؟ من که عالی ام امروز. خدا رو شکر. باز اومدم با یه خاطره جالب. البته از نظر خودم که جالبه. امیدوارم برای شمام همینطور باشه. بابت نظراتتونم تو پست قبلی، مرسییی. خب خب خب. در حاشیه حرف زدن ممنوع. بریم سر تعریف. جونم براتون بگه که... بله. اگه یادتون باشه من در دوران طفولیت، یعنی همون بچگی بسی شیطون و بازیگوش تشریف داشتم. با اینکه نابینا هستم و از بعضی جهات یه سری محدودیت هایی داشتم، ولی همیشه دنبال ماجراجویی و اتفاقات هیجان انگیز بودم. کلاً نابینایی رو شیطنت من اثری نداشت و کمش نمی کرد. یه بار کلاس سوم ابتدایی بودم. بهتون که گفته بودم، اون سال ...
2 شهريور 1398

پست ترکی

سلام یولداش لار. یاخچی سوز؟ من بو ایکی گون یوخدیم. گتمیشدیم شمالا. شمال چوخ یاخچی دیر. آما هواسی چوخ ایستی دی. ایستیرم بی شی سیزه دئیم. من ایستیرم هر زمان که اله بیلدیم بوردا ترکی یازام. ترک لر منیم پست لریمی اوخیوز. نظر دا ایستیرم هااا. یاخچی. شهریور ده گلدی. مدرسه ده گلن آی شروع اولور. من بی ذره ناراحتم. اما منیم مدرسم بو ایل تمام اولور. الله شکر. یاخچی. گلدیم کی دئیم صاباح خاطره گوئیرم. اما فارسی یازارام کی هامی بیلسه. الله گلن گون لریزی خیر السین. *** *** *** بچه ها ترکی نوشتنم چطوره؟
1 شهريور 1398

عید غدیر مبارک

علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را که به ماسوا فکندی همه سایه هما را دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین به علی شناختم من به خدا قسم خدا را به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند چو علی گرفته باشد سر چشمه بقا را مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را برو ای گدای مسکین در خانه علی زن که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب که علم کند به عالم شهدای کربلا را چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان چو علی که میتواند که بسر برد وفا را نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت م...
29 مرداد 1398

خاطره بامزه

سلام بچه ها خوبید؟ راستش امروز اومدم خاطره اون دفعه که پاک شد رو با طول و تفصیل بگم. چون مامانم گفت فایده نداره کوتاه بنویسیش. خودمم میگم حیفه. اون خیلی قشنگ بود. اگه درست تعریف نکنم، جذابیتش رو از دست میده و خوب نیست این اجحاف رو در حق داستانم کنیم. اما قول میدم اول شهریور یه خاطره جدید بذارم. پس بذارین از اول شروع کنم. شاید بعضیا هم نخونده باشنش که برای اونا جالب میشه. ***** خب. من حدوداً یک یا دو سالم بوده. اون موقعا مشکل کلیه شدیدی داشتم. یعنی کلیه ام سنگ ساز بود. شبا تا صبح بشه، من مدام گریه می کردم و مامانم و خاله هام و مامان بزرگم منو دست به دست می دادن و هر کدومشون سعی می کردن آرومم کنن اما نمی تونستن. یعنی...
28 مرداد 1398

داستان اولین نماز استاد دانشگاه كانزاس

ولی من نصیحت دانشجوها را فراموش كردم و تصمیم گرفتم نمازهای پنجگانه را به زودی شروع كنم. آن شب مدت زیادی را در اتاق خودم بر روی صندلی نشسته بودم و زیر نور كم اتاق حركت های نماز را با خودم مرور می كردم و توی ذهنم تكرار می كردم. همینطور آیات قرآنی كه باید می خواندم و همچنین دعاها و اذكار واجب نماز را... از آنجایی كه چیزهایی كه باید می خواندم به عربی بود، باید آنها را به عربی حفظ می كردم و معنی اش را هم به انگلیسی فرا می گرفتم. آن كتابچه را ساعت ها مطالعه كردم، تا آنكه احساس كردم آمادگی خواندن اولین نمازم را دارم. نزدیك نیمه ی شب بود. برای همین تصمیم گرفتم نماز ع...
27 مرداد 1398

نجات عشق

در جزیره ای زیبا تمام حواس آدمیان، زندگی می کردند: ثروت، شادی، غم، غرور، عشق و ... روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند، چون او عاشق جزیره بود. وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت، عشق از ثروت که با قایقی با شکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:" آیا می توانم با تو همسفر شوم؟" ثروت گفت: "نه، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد." پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست. ...
25 مرداد 1398

داداش

کاش یه داداش داشتم. یه داداش خوب، مهربون، جذاب. با هم می نشستیم تخمه می خوردیم فوتبال نگاه می کردیم. کل کل های فوتبالی می کردیم. وقت و بی وقت می گفت زهرا پا شو بریم بیرون. منم که پایه. اون وقت دیگه مجبور نبودم بیشتر اوقات تنها تو خونه بمونم. کاش یه داداش داشتم. یه داداش خوشگل که پزش رو به همه بدم و بعد هی براش اسفند دود می کردم که چشم نخوره عزیز دلم. یه داداش بزرگتر خوش تیپ که باهاش دل همه دخترا رو آب کنم. ولی بعد بگم آهااان. من این داداشمو به هیشکی نمیدمااا. حواستون باشه بیخودی به دلتون صابون نزنین. یا یه داداش کوچولوی شیطون و تخس که به عشقش از بوفه مدرسه هر چی بخوام بخرم و بیارم خونه دوتایی با هم تهشو در بیاریم. که ...
23 مرداد 1398

عید قربان مبارک

سلام بچه ها چطورید؟ منم خوبم. راستشو بگم نمی خواستم تا بیست و چهارم پست بذارم. به جاش اون موقع بیام یه خاطره توپ از بچگیام بنویسم. ولی همین الان یادم افتاد که ای دل غافل! امروز عیده و تبریک گفتنش به دیگرون خیلی خوبه. پس سریع اومدم که به همتون بگم... عیدتون مبااارک دوستای مهربونم. ایشالااا همیشه واسه همه عید و شادی و خوشی باشه. ما هم توشون. خیلی کوتاه، مختصر و مفید گفتم. خوب بود؟
21 مرداد 1398