زهرازهرا، تا این لحظه: 21 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره
Date of creation of my blogDate of creation of my blog، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره
My membership dateMy membership date، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

🌹خاطرات یک بانوی روشندل🌹

قلبم را به ❤خدا❤ میسپارم، که او به شدت کافیست

عاشقانه ترین دعایى که به آسمان رفت

1398/5/16 16:13
نویسنده : زهرا‌بانو
219 بازدید
اشتراک گذاری

یک روز کاملاً معمولى تحصیلى بود. به طرح درسم نگاه کردم و دیدم کاملاً براى تدریس آماده ام. اولین کارى که باید مى کردم این بود که مشق هاى بچه ها را کنترل کنم و ببینم تکالیفشان را کامل انجام داده اند یا نه.

هنگامى که نزدیک تروى رسیدم، او با سر خمیده، دفتر مشقش را جلوى من گذاشت و دیدم که تکالیفش را انجام نداده است. او سعى کرد خودش را پشت سر بغل دستیش پنهان کند که من او را نبینم. طبیعى است که من به تکالیف او نگاهى انداختم و گفتم: "تروى! این کامل نیست."

او با نگاهى پر از التماس که در عمرم در چهره کودکى ندیده بودم، نگاهم کرد و گفت: "دیشب نتونستم تمومش کنم، واسه این که مامانم داره مى میره."

هق هق گریه ی او ناگهان سکوت کلاس را شکست و همه شاگردان سرجایشان یخ زدند. چقدر خوب بود که او کنار من نشسته بود. سرش را روى سینه ام گذاشتم و دستم را دور بدنش محکم حلقه کردم و او را در آغوش گرفتم. هیچ یک از بچه ها تردید نداشت که "تروى" بشدت آزرده شده است، آن قدر شدید که مى ترسیدم قلب کوچکش بشکند. صداى هق هق او در کلاس مى پیچید و بچه ها با چشم هاى پر از اشک و ساکت و صامت نشسته بودند و او را تماشا مى کردند.

سکوت سرد صبحگاهى کلاس را فقط هق هق گریه هاى تروى بود که مى شکست. من بدن کوچک تروى را به خود فشردم و یکى از بچه ها دوید تا جعبه دستمال کاغذى را بیاورد. احساس مى کردم بلوزم با اشک هاى گرانبهاى او خیس شده است. درمانده شده بودم و دانه هاى اشکم روى موهاى او مى ریخت.

سؤالى روبرویم قرار داشت: "براى بچه اى که دارد مادرش را از دست مى دهد چه مى توانم بکنم؟"

تنها فکرى که به ذهنم رسید، این بود: "دوستش داشته باش ... به او نشان بده که برایت مهم است ... با او گریه کن." انگار ته زندگى کودکانه او داشت بالا مى آمد و من کار زیادى نمى توانستم برایش بکنم. اشک هایم را قورت دادم و به بچه هاى کلاس گفتم: "بیایید براى تروى و مادرش دعا کنیم." دعایى از این پرشورتر و عاشقانه تر تا به حال به سوى آسمان ها نرفته بود.

پس از چند دقیقه، تروى نگاهم کرد و گفت: "انگار حالم خوبه." او حسابى گریه کرده و دل خود را از زیر بار غم و اندوه رها کرده بود. آن روز بعدازظهر مادر تروى مرد.

هنگامى که براى تشییع جنازه او رفتم، تروى پیش دوید و به من خیر مقدم گفت. انگار مطمئن بود که مى روم و منتظرم مانده بود. او خودش را در آغوش من انداخت و کمى آرام گرفت. انگار توانایى و شجاعت پیدا کرده بود و مرا به طرف تابوت راهنمایى کرد. در آنجا مى توانست به چهره مادرش نگاه کند و با چهره ی مرگ که انگار هرگز نمى توانست اسرار آن را بفهمد روبرو شود.

شب هنگامى که مى خواستم بخوابم از خداوند تشکر کردم از اینکه به من این حس زیبا را داد، تا توان آن را داشته که طرح درسم را کنار بگذارم و دل شکسته یک کودک را با دل خود حمایت کنم...

پسندها (10)

نظرات (6)

نرگسنرگس
16 مرداد 98 16:22
هیچ شغلی زیباتر از معلمی نیست...
زهرا جان منم یه معلمم... داستانت خیلی زیبا و تاثیرگذار بود.
زهرا‌بانو
پاسخ
آخییی! جدی شمام معلمین خاله؟ خیلی خوبه. منم خیلی از معلمامو دوست داشتم و دارم. بعضیاشونم واقعاً واسم زحمت کشیدن. ولی می دونم معلمی خیلی حوصله می خواد.
✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
16 مرداد 98 16:38
چقدر عالی بود واقعا تحت تاثیرش قرارگرفتم😍😍
سخت ترین وزیباترین شغل معلمی هستش...
زهرا‌بانو
پاسخ
عزیزمی! مرسی نظر دادی.
 

16 مرداد 98 17:32
بسیاااار عالی تحت تاثیر قرار گرفتم واقعا زهراجان 🌼🌼🌼
بهترین شغل معلمی خداوند همه معلم ها دلسوز رو حفظ کنه🌼🌼🌼
زهرا‌بانو
پاسخ
ایشالا عزیزم. مرسی که هستی.

16 مرداد 98 17:55
الهی خدا هیچ مادری رو از بچش نگیره
زهرا‌بانو
پاسخ
الهی آمین.

16 مرداد 98 20:14
شغل معلمی خیلی سخت و دشوار است 😥😢😢
زهرا‌بانو
پاسخ
آره عزیزم. همینطوره
مامانیمامانی
17 مرداد 98 12:13
خیلی تاثیرگذار بود و زیبا
زهرا‌بانو
پاسخ
مرسی خاله جون