زهرازهرا، تا این لحظه: 21 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
Date of creation of my blogDate of creation of my blog، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره
My membership dateMy membership date، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

🌹خاطرات یک بانوی روشندل🌹

قلبم را به ❤خدا❤ میسپارم، که او به شدت کافیست

پند مادر

1399/5/2 0:57
نویسنده : زهرا‌بانو
224 بازدید
اشتراک گذاری

دهقاني با زن و تنها پسرش در روستايي زندگي مي كرد. خدا آنها را از مال دنيا بي نياز كرده بود . مرد دهقان هميشه پسرش را نصيحت مي كرد تا در انتخاب دوست دقت فراوان كند و افراد مناسبي را براي دوستي برگزيند

سالها گذشت تا اينكه پدر از دنيا رفت. تمام اموال و املاكش به پسرش   رسيد .

پسر كم كم نصيحتهاي پدر را فراموش كرد و شروع به ولخرجي كرد، و در انتخاب دوستان بي دقت شد . هر هفته مهماني مي داد و خوش مي گذراند . روزها مي گذشت و پسر براي تامين هزينه هاي خود هر بار تكه اي از زمينهاي پدرش را مي فروخت .  

مادرش كه شاهد كارهاي او بود ،  سعي مي كرد پسرش را متوجه اشتباهش بكند . يك روز پسر براي اينكه خيال مادرش را راحت كند به او قول داد  كه دوستانش را آزمايش كند تا به وي نشان دهد در مورد دوستانش اشتباه مي كند و او دوستان خوبي دارد

  فرداي آنروز پسر در حاليكه مشغول غذا خوردن با دوستانش بود ، گفت :” چند هفته اي است كه موشي نابكار در منزل ما لانه كرده است و  امان ما را بريده است . ديشب نيز دسته هاون را با دندانهايش ريز ريز كرده است.

     آنها در دلشان به ساده لوحي او خنديدند و او را مسخره كردند كه چطور ممكن است موش يك جسم فلزي را بجود ، وليكن حرفهاي او را تاييد كردند و گفتند:” حتمأ دسته هاون چرب بوده و اشتهاي موش را تحريك كرده است

پسر نزد مادرش رفت و گفت :” ماجراي عجيبي را تعريف كردم ولي آنها به من  احترام گذاشتند و به روي من نياوردند .“ مادر گفت: ” دوست خوب كسي هست كه حقايق را بگوييد نه آنكه دروغ تو را راست پندارد.“ ولي پسر نپذيرفت.

مادر مرد و پسر به كارهاي خود ادامه داد تا تمام ثروتش را به باد داد .

روزي خيلي گرسنه بود، به دوستانش رسيد كه در كنار سفره اي مشغول غذا خوردن بودند در كنار آنها نشست به اميد آنكه تعارفي بكنند و او هم بتواند از آن سفره لقمه اي بردارد ، وليكن آنها به روي خود نياوردند . پسرك شروع به تعريف كرد كه :” قرص ناني و تكه اي پنير ديشب كنار گذاشته بودم وليكن موشي تمام آنرا خورد .” دوستانش او را مسخره كردند و گفتند :” چطور ممكنست موشي يك نان درسته را بخورد .“ پسر به آنها گفت : ” چطور موش مي تواند دسته هاون را بخورد ولي نمي تواند يك نان درسته را بخورد . ”

به ياد پندهاي مادرش افتاد و فهميد چقدر اشتباه كرده است وليكن افسوس كه ديگر دير شده بود و راهي نداشت

پسندها (13)

نظرات (12)


2 مرداد 99 9:06
باز هم عالی و آموزنده 😍😍💐
زهرا‌بانو
پاسخ
مرسی داداش حسین
یحیییحیی
2 مرداد 99 11:12
شنیده بودم ولی زیبا بود،
زهرا‌بانو
پاسخ
ممنون
🖤☠️𝑵𝒂𝒔𝒓𝒊𝒏🖤☠️𝑵𝒂𝒔𝒓𝒊𝒏
2 مرداد 99 11:28
خيلي عالي و آموزنده بود اجي زهرا جونممم مثل هميشه مطلب خوبي ارائه دادي🌷💐
يكبار كارتونشو ديدم😘
زهرا‌بانو
پاسخ
مرسی آبجی نسرین گلم
ای جووونم چقدر خوب
طاهرهطاهره
2 مرداد 99 11:50
چقدجالب بود زهراجون
زهرا‌بانو
پاسخ
خیلی ممنونم خاله جان
ᴢᴀʜʀᴀᴢᴀʜʀᴀ
2 مرداد 99 13:23
بسیار بسیار عالی بود اجی جونم😘😍
زهرا‌بانو
پاسخ
مرسی آبجی سارا عزیزم
✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)
2 مرداد 99 15:56
خیلی جالب و آموزنده بود
زهرا‌بانو
پاسخ
خیلی ممنون خاله جان
مامان صدیقهمامان صدیقه
3 مرداد 99 0:25
🌸خیلی قشنگ
زهرا‌بانو
پاسخ
ممنون خاله جون
✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
3 مرداد 99 15:53
خیلی قشنگ و عالی بود گلم مثه خود قشنگت
زهرا‌بانو
پاسخ
مرسی عزیزم تو لطف داری به من
مامان مهلامامان مهلا
4 مرداد 99 13:41
مثل همیشه عالی!
زهرا‌بانو
پاسخ
مرسی ممنونم
🌼 نوشین 🌼🌼 نوشین 🌼
6 مرداد 99 13:35
خیلی آموزنده بود👏
زهرا‌بانو
پاسخ
مرسی عزیزم
یه نفر
8 مرداد 99 22:43
بیست و پنجم تولد آناهل هست.
لطفا یه پست راجب بهش درست کن❤(استیکر قلب)
زهرا‌بانو
پاسخ
حتما خاله جون، خیلی هم دلتنگ آناهل جون هستیم
خالت نیستم)
10 مرداد 99 16:54
من خالت نیستم)
کوچیک تر از تو ام)😂
زهرا‌بانو
پاسخ
ببخشید فکر کردم مامانت نظر داده بهم