یه خاطره دیگه
سلام دوستان.
امیدوارم که خوب باشید.
می دونین، یه بار داشتم به مامانم می گفتم: مامان، من از بابت آینده نگرانم و حتی یه کم می ترسم.
گفت چرا؟
گفتم: بذار راحت بگم. یه دلیلش وقتیه که بچه ام بفهمه مادرش نابیناست. از اینکه بگه چرا مامان من نابیناست و مامان تو چرا اینجوری ای می ترسم. حتی اگه لحظه ای از نابینایی من احساس بدی حالا چه شرمندگی، چه خشم و نا امیدی و چه احساسات دیگه پیدا کنه قلبم می شکنه.
می دونین مامانم چی گفت؟
مامانم گفت دخترم، تو نباید اینجوری فکر کنی یا از اینکه بچه ات یا بچه های دیگه ازت بپرسن چرا نابینایی غصه بخوری. چرا؟ چون تو با این همه استعدادی که داری، قاطعانه بهت میگم تو نه تنها مایه ناراحتی نیستی، بلکه باید باعث افتخارش هم باشه که چنین مادری داره. مادری که با وجود محدودیت هایی که داره، از پس همه کاری بر میاد و مستقله.
مامانم همیشه میگه زهرا جان، من هیچوقت از خود نابیناییت ناراحت نشدم. نگفتم چرا من؟ نگفتم چرا من باید مادر یه دختر نابینا باشم و نه کس دیگه؟ من از عکس العمل دیگران در مواجهه با نابینایی تو، از اینکه اینجا واسه شما ها امکانات کمه اذیت شدم.
وقتی من دوباره نگرانی هامو براش یادآوری کردم، گفت اصلاً بذار یه خاطره از کودکیت برات بگم که بدونی اون موقع با یه حرفت چقدر منو تحت تأثیر قرار دادی.
مشتاق شدم و گفتم خب بگو مامان جان.
حالا می خوام اون خاطره ام رو از زبون مادرم اینجا برای شما بنویسم:
«یه بار زهرا که کوچیک بود، داشتم باهاش بازی می کردم. به اصرار خود زهرا مشغول خاله بازی بودیم. زهرا شده بود مادر و من بچه اش. میون بازی همونطور که با صدای بچگونه حرف می زدم بهش گفتم: مامان چرا تو نابینایی؟ من دوست ندارم تو نابینا باشی. یه دفعه زهرا با یه لحن خیلی مادرانه و محکم بهم گفت: دخترم، من تو رو با دستام می بینم. با بینیم. با گوشام. بهش گفتم چطوری؟ گفت: من با دستام صورت تو رو می بینم که چقدر خوشگله. با بینیم بوتو می فهمم که چقدر خوبه. با گوشام صدای نازتو می شنوم. همین باید کافی باشه.»
شاید خدا ما رو از نعمت دیدن محروم کرده، ولی در عوضش یه توانایی هایی بهمون داده که با دیدن قابل مقایسه نیست. من واقعاً به این باور رسیدم. همیشه هم شکر خدا می کنم.