زهرازهرا، تا این لحظه: 21 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره
Date of creation of my blogDate of creation of my blog، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره
My membership dateMy membership date، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

🌹خاطرات یک بانوی روشندل🌹

قلبم را به ❤خدا❤ میسپارم، که او به شدت کافیست

یه مقدار صحبت و چیزای دیگه

1398/4/23 16:16
نویسنده : زهرا‌بانو
340 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستان خوبید؟

راستش تو این چند روز زیاد روی حوصله نبودم بیام پست بذارم. البته سرم هم به نحوی شلوغ بود.

بگذریم. حالا که اومدم، می خوام همینجوری یه کم باهاتون صحبت کنم.

اول از همه، دوستانی که میایین بازدید می کنید، خواهشاً خواهشاااا نظر بذارید. بابا به خدا یه کامنت گذاشتن سختی نداره که. والااا جدی میگم.

دوم، خب دیگه چه خبرا؟ چی کارا می کنین؟

حتماً میگین: ای بابااا! چرا این دختره اومده اینجا حرفای روزمره می زنه؟ به جای اینکه یکی از خاطره های بچگیشو بگه واسه ما.
خب چی کار کنم؟ خاطره ام نمیاد.

البته تا دلتون بخواد خاطره دارما. ولی الان هر چی فکر می کنم، هیچ خاطره جالبی که گفتن داشته باشه یادم نمیاد.

آهان. یه چیزی یه چیزی.

همین الانه الان یه چیزی یادم اومد. خاطره نیستا. ولی خوندنش خالی از لطف نیست.

تا چند سال پیشا که کوچیک بودیم هر وقت با دختر داییام، پسر داییم، دختر عمه هام و پسر عمه هام یه جا جمع می شدیم که با هم بازی کنیم، اونا مثلاً می خواستن پانتومیم بازی کنن یا قایم موشک یا دنبال بازی و...

من بهشون می گفتم نه بچه ها. بیاین یه بازی کنیم که منم بتونم انجام بدم. این بازیا رو که من نمی تونم و حوصلم سر میره.

اونام قبول می کردن و می گفتن انتخاب بازی با زهرا. (یعنی من)

بعد گاهی وقتا اسم فامیل بازی می کردیم و من می شدم یار یکیشون. جالبیش این بود بیشتر اوقات من و اونی که یارش شده بودم برنده می شدیم.

اینو نگفتم که تعریف از خودم بکنما. دلیل اینکه ما برنده می شدیم این بود که تا مثلاً دختر عمم که من یارش بودم می گفت با فلان حرف اسم میوه بگو، من سریع حواسم جمع می شد و به جای یه میوه اسم چند تا میوه یادم می اومد و تند بهش می گفتم مثلاً اسم این میوه رو بنویسیا. آخه من فکر می کنم اون یکی گروه می خواد اسم اون یکی رو بنویسه. اینم بگما. گاهی هم حدسم اشتباه از آب در می اومد و ما می سوختیم.

یا یکی دیگه از بازیامون که من به بچه ها و حتی دوستام پیشنهاد می دادم، این بود که می گفتم بیاین دور و بر من به صورت دایره وایسین و نه حرف بزنین و نه بخندین. یعنی هیچ کاری نکنین. بعد من صورت هر کدومتون رو لمس می کنم. اگه درست گفتم که صورت کی رو لمس کردم هیچی. وگرنه خودم می سوزم.

حالا شما فکر می کنین من می بردم یا اونا؟ با دونستن اینکه ترکیب صورت و حالت پوست هر کی با اون یکی فرق داره.

باور کنین من احساس می کنم حتی شکل دستای هر کی با اون یکی فرق داره.

البته فکر کنم چون نصف دید من با دستامه و همه چیو لمس می کنم اینو فهمیدم.

این بود یه نمونه از بازیای بچگی من.

امیدوارم خوشتون اومده باشه و دیگه اینکه...

نظر یادتون نرهههههههه.

بعداً نوشت: راستی راستییی، همین الان یادم اومد. عکسمو گذاشتم تو وبلاگما دوستان. دیدینش؟

شاد باشید.

پسندها (6)

نظرات (7)


23 تیر 98 18:00
سلااام
زهرا‌بانو
پاسخ
سلام عزیزم
❤️Maman juni❤️Maman juni
23 تیر 98 19:10
ای جانم عزیزم .... 
چه بازیه قشنگی یادمون دادی 
همیشخ موفق باشی گل دختر🥰🌹❤️❤️❤️
زهرا‌بانو
پاسخ
خواهش می کنم مامان خوشگل. آنیسای عزیزمو ببوسین.
✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
23 تیر 98 20:33
کو عکستون؟
زهرا‌بانو
پاسخ
تو گالری عکسه عزیزم. اون قسمتی که نوشته مشاهده گالری عکس

23 تیر 98 21:18
سلام خواهری خوشگلم، 😊
خیلیم بازی جالبی کردین عالی😉
شاد باشی عزیزم😍😍
زهرا‌بانو
پاسخ
بهبه! سلااام حلما جونم. مرسییی. شمام همچنین.

23 تیر 98 21:46
خوبی عزیزدل،عیدت مبارک ممنون شکر
میبخشید عزیزم پاسخ رو هرکارکردم نیومد اینجا برات گذاشتم 😙
زهرا‌بانو
پاسخ
خواهش می کنم عزیزم. عید شما هم مبارککک.

24 تیر 98 7:20
عکستونو دیدم زهرا خانم زیباا😍
زهرا‌بانو
پاسخ
مرسی عزیزم.
مامان زهرا
26 تیر 98 20:09
عاشقتم بی نظیر 
زهرا‌بانو
پاسخ
منم همینطور عشق خوشگلم. مامان گلم.