زهرازهرا، تا این لحظه: 21 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره
Date of creation of my blogDate of creation of my blog، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره
My membership dateMy membership date، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

🌹خاطرات یک بانوی روشندل🌹

قلبم را به ❤خدا❤ میسپارم، که او به شدت کافیست

یلداتون پیشاپیش مبارک

سلام بچه ها. امروز کلی نوشتم همش پرید لعنتی. حالا خلاصه میگم. دیشب رفته بودیم خونه مامان بزرگم اینا و برنامه شب یلدا و تولد حسنا و محمد رو گرفتیم. اینم عکس کیک هاشون. خیلییی خوب بود و خوش گذشت. جاتون سبز. از دوستای خوب و مهربونم مبینا، بهاره، نازی، دوتا فاطمه ها، مادر ریحانه، مادر رادوین، داداش آرش و بقیه تشکر می کنم که همیشه برام ارزش میذارن و نظر می فرستن. از اینکه وقت میذارین ممنون. شب یلداتون مبارک. کریسمس هم 10 روز دیگست . آذر هم تموم شد. بهتر. چون من منتظر زمستون بودم بدجووور. امتحانای ما از دوشنبه شروع میشه. خیلی نگرانم. تو رو خدا دعام کنین. منم برای همتون دعا می کنم. از وقتی رفتم زیارت...
29 آذر 1398

گاهی حس می کنم...

گاهی حس می کنم ما آدما چه بیرحمانه خدا رو فراموش می کنیم. که بهش پشت می کنیم و خودخواهانه فقط به خودمون فکر می کنیم. یادمون میره اون بالا سری همیشه هست و نظاره گر ماست. دیروز خیلی خسته بودم. احساس می کردم این ماه داره از زمین و آسمون برای ما می باره. چهار نفر از عزیزانم مریض شده بودن و واسه یک عزیزم هم یه گرفتاری پیش اومده بود. چهار نفری که یکیشون یه طفل یکی دو ساله هست و واسه من خیلی عزیزه. یکی از عشق های زندگیم هم مشکل ریه پیدا کرده. لعنت به این سرماخوردگی و آنفلوانزا ها که ریه اش رو درگیر کرد. این آلودگی هوا هم که شده نور علی نور. دیروز به نقطه ای رسیدم که اسمش سرگردانی بود. اندوه و کلافگی بود. اما... وقتی کمی ف...
24 آذر 1398

تولد حسنا و 18 ساله شدن من به تاریخ قمری

خانوما دست دست، خاله فریبا دست دست همه اینا دست دست، رزی و اینا دست دست روژینا دست دست، رومینا دست دست داوود و مینا دست دست، آرش اینا دست دست همه شما دست دست آخ بمیرم فدات شم خوشگلی خنده هات شم می خوام که با تو باشم دیوونه نگات شم دیوونه نگات شم آقا تموم شد؟ نههه حالا مبینا اینا دست دست، مامانه سینا دست دست فهیمه اینا دست دست، نیلو اینا دست دست همه اینا دست دست، همه اینا دست دست تویی که تکی دست دست، با نمکی دست دست مال ونکی دست دست، شده الکی دست دست همگی بگین دست دست، همگی بگین دست دست --- بلههه. همونطور که گفتم امروز تولد حسنا جونمه. این پستو تقدیم می کنم بهش. حسنا خوشگلم 6 ساله شدنت مبارکم...
22 آذر 1398

دوباره اومدم

سلام سلام. خوبین بچه ها؟ منم خوبم. یعنی بهتر از تمام این چند وقتم. دیگه سعی کردم روی خودم کار کنم. آخه نا امید شده بودم یه کم. استرس آینده رو داشتم. یعنی هنوزم دارم. ولی خب دارم تلاش می کنم دیگه بهشون فکر نکنم. بالاخره آینده رو کی دیده؟ اومدم خبرای این چند وقتو بدم. جمعه هفته پیش دعوت بودیم خونه مامان بزرگم به صرف آبگوشت. خیلی خوشمزه بود. جاتون سبز. من عاشق آبگوشتم. البته از کله پاچه و سیرابی متنفرم. درسته آبگوشت هم از خانواده این غذا هاست، ولی واقعا نمیشه ازش گذشت. دیگه اینکه تنبل شدم توی کار. یعنی اصلا کار خونه نمی کنم. البته افتخاری نداره ها. فقط چون بنده آدم به شدتتت راستگویی هستم اومدم اعتراف کنم. می خواستم...
21 آذر 1398

9 سال و 9 ماهه که پیشمون نیستی خواهری

خواهر عزیزم! 9 سال و 9 ماه است که نداریمت. که پر کشیدی و روی ماهت را هرگز ندیدیم. که دلتنگتم. 9 سال و 9 ماه نبودنت رو تسلیت میگم گل پرپر شده مون. تاریخ رندیه نه؟ اصلا یک لحظه که تو تولد شمار دیدم قلبم درد گرفت. قربونت برم همسنای تو دور و برم زیادن. الهی زنده باشنا. ولی وقتی می بینمشون جیگرم کباب میشه که تو بینشون نیستی. اگه توام بودی و دختر می شدی حتما می رفتی دنبال پرنسس مرنسس. پسر هم بودی دنبال بن تن و بتمن و... کاش بودی عزیز کوچولوی من. کاش بودی و می شدی میوه دل پدر و مادرمان. می شدی محرم اسرار من. می شدی دلخوشی ام. الهی بمیرم برای دل مامان که غنچه اش هنوز باز نشده بسته شد. بمیرم برات که هنوز این دنیا رو ندیده پر و بالت ...
18 آذر 1398

وفات حضرت معصومه (س)

سلام. بچه ها امروز وفات حضرت معصومه است. به همون تسلیت میگم. حال ندارم زیاد بنویسم. نمی دونم چرا از ساعتای 11 12 سر درد ولم نمی کنه. یکی از اقوام دیشب فوت کرد. یه دختر جوون بوده. واسه همین اعصاب ندارم. اگه تونستین واسه شادی روحش فاتحه بخونین. ممنون.
16 آذر 1398

تا عشق بی پایان

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند: او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود یکی از پرستارا...
15 آذر 1398

بارون بارون بارونه هی

سلااام. چطورین؟ منم توپم. خدایااا، هزاران مرتبه شکرت. الان که می نویسم داره یه بارون ناز میاد. یعنی از صبح داره میاد. نمی دونین هوا چقدر خوب شده. اصلا جون میده فقط نفس عمیق بکشی. خیلییی خوشحالم و البته ذوق زده. صدای بارون و بوش روح نواز ترینه. بالاخره آلودگی هوا تموم شد. خدایا واقعا شکرت. لطفا ادامه دارش این این الطاف الهیت رو. بارون نم نم، چتر و خیابون بازم دلم هواتو کرده زیر بارون می دونم روزای خوبی توی راهه خب دیگه. دارم زیادی می زنم تو فاز شعر. فقط اومدم بگم خدا بهمون رحمت الهی داده و این اتفاق قشنگ رو ثبت کنم. امیدوارم دلتون بارونی نباشه و زندگیتون مثل عطر بارون دل انگیز باشه. ...
12 آذر 1398