زهرازهرا، تا این لحظه: 21 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره
Date of creation of my blogDate of creation of my blog، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره
My membership dateMy membership date، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

🌹خاطرات یک بانوی روشندل🌹

قلبم را به ❤خدا❤ میسپارم، که او به شدت کافیست

10 سال و 10 ماهه ی من، چه زود رفتی!

رفتی حالا به کی بگم خیلی دلم تنگه برات میخوام یه بار ببینمت سر بذارم رو شونه هات دوست داشتم با گلای سرخ میومدم به دیدنت نه اینکه با رختِ سیاه و چشمای سرخ ببینمت گل رو پرپر می کنم سر مزارت تا ابد بارونیه چشمای یارت رفتی افسوس گل من چون در دل خاک از تو یادگاریه چشمای نمناک پائیز غریب و بی رحم اون همه برگ مگه کم بود؟ گل من رو چرا چیدی؟ گل من دنیای من بود گلمو ازم گرفتی تک و تنهام زیر بارون حالا که نیستی کنارم می زارم سر به بیابون هنو...
17 دی 1399

داستان زیبای شخصی که فقط یک روز زندگی کرد 

داستانی زیبا درمورد شخصی که یک روز زندگی کرد و قدر زندگی را دانست. دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود. پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد   به پر و پای فرشته ‌و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، ...
15 دی 1399

پنجمین سالگرد وبلاگم

سلام دوستای خوبمممم. چطورین؟ من که عالیم. خدا رو شکر. اما از اول دی ماه تا صبح روز چهارم دی ماه یعنی چهارشنبه خیلی مریض احوال بودم. جریانش اینطور بود که شهر ما یهو هوا خیلی آلوده و سرد شد. بعد منم به خاطر آلودگی هوا قلبم درد گرفته بود و موقع نفس کشیدن قفسه سینه ام تیر میکشید. اما این دو روز هوا بهتره یه کم. مدام بارون میزنه، خدا رو هزاران مرتبه شکر. و اما موضوع اصلی پستم اینه که... امروز 5 سال شد که من این وبلاگ خوشگل رو دارم. از سازنده نی نی وبلاگ متشکرم. میخوام داستان وبلاگ ساختن...
5 دی 1399

یلدای 1399: آخرین یلدای قرن

یادمه وقتی بچه بودیم، چقدر لحظه شماری میکردیم تا شب یلدا برسه! چون اون شبا میتونستیم بشینیم زیر کرسی و یه دل سیر از قصه های مادر بزرگ لذت ببریم. واقعا مادر بزرگ چه قصه های شیرینی بلد بود! قصه دخترک کبریت فروش، عمو نوروز، حاجی فیروز، ننه سرما. اما افسوس که چه زود بزرگ شدیم! با خودمون غصه هامون بزرگ شدن و شادی هامون کوچیک. آه که چقدر دلم میخواد به اون زمان برگردم! (اینو خودم نوشتم ها از هیچ جا کپی نکردم. خب ما اینیم دیگه.) ----- سلام دوستان خوبم. ...
1 دی 1399

کاش چون پاییز بودم!

کاش چون پاییز بودم کاش چون پاییز خاموش وملال انگیز بودم. برگهای آرزوهایم , یکایک زرد می شد, آفتاب دیدگانم سرد می شد, آسمان سینه ام پر درد می شد ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد اشک هایم همچو باران دامنم را رنگ می زد. وه ... چه زیبا بود, اگر پاییز بودم, وحشی و پر شور ورنگ آمیز بودم, شاعری در چشم من میخواند ...شعری آسمانی در کنارم قلب عاشق شعله می زد, در شرار آتش دردی نهانی. نغمه ی من ... همچو آواری نسیم پر شکسته عطر غم می ریخت بر دلهای خسته. پیش رویم : چهره تلخ زمستان جوانی پشت سر : آشوب تابستان عشقی ناگهانی سینه ام : منزلگه اندوه و درد وبد گمانی. کاش چون پاییز بودم  ...
25 آذر 1399

حال و هوای من در آخرین ماه پاییز 99

به وقت 10 آذر 99 سلااااـاااـااام           چطورین دوستان؟ منم خوبم به لطف خدا. یعنی از بس توی این دو هفته مشغله فکری داشتم دیگه وقت برای هیچ کار متفرقه ای ندارم. میخوام از 23 آبان تا الان رو تعریف کنم. البته خلاصه میگم. ولی اگه به نظرتون زیاد شده بود معذرت. جمعه 23 آبان خاطره انگیز ترین جمعه امسال بود. هم اینکه یه خبر خیلی خوب شنیدم. هم اینکه... اون شب مامان و بابام منو حسابی شرمنده کردن و به مناسبت دانشجو شدنم کیک درست کردن و... و برام... یه گوشی ک...
19 آذر 1399