زهرازهرا، تا این لحظه: 21 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره
Date of creation of my blogDate of creation of my blog، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره
My membership dateMy membership date، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

🌹خاطرات یک بانوی روشندل🌹

قلبم را به ❤خدا❤ میسپارم، که او به شدت کافیست

اولین خاطره در سال 1399

1399/1/9 16:20
نویسنده : زهرا‌بانو
267 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستان خوبین؟

منم خدا رو شکر خوبم. یه نفسی میاد و میره.

راستش حوصله چندانی برای نوشتن نداشتم و می خواستم تا سیزدهم، چهاردهم پست نذارم.

ولی خب. دیشب یه خاطره باحال از بچگیم یادم اومد که فکر کردم نوشتنش خالی از لطف نباشه. یعنی امیدوارم تو این اوضاع مسخره این خاطره ام یه کم باعث شادی بشه.

پس روز سیزدهم یا چهاردهم در مورد این روزامون صحبت می کنم.

و حالا بریم سر وقت خاطره ام.

خب همونطور که قبلاً هم براتون گفته بودم، من وقتی بچه بودم خیلی کنجکاو و شلوغ بودم. مثلاً اگه یادتون باشه قوطی کِرِم رو از سوراخ باند کرده بودم تو ضبط و می خواستم ببینم چی میشه.

حالا یه بارم وقتی پنج شش سالم بوده، یه روز نشسته بودیم با مامانم اینا میوه می خوردیم و مامانم برای منم میوه خرد می کرد و می داد دستم. گویا اون موقع زمستون بوده.

مامانم چند تا پر پرتقال میده بهم که بخورم. از قضا پرتقالش دونه داشته. منم دونشو در آورده بودم و بعد...

دونه پرتقالو کرده بودم تو سوراخ دماغم و می خواستم ببینم چی میشه.

وای وای فکر کنین چه کار خطرناکی کرده بودم!

دونه پرتقالم لیزه دیگه.

یه دفعه حس کردم دونه عه رفت تا بالای دماغم.

خب ممکن بود جلوی تنفسم رو هم بگیره دیگه.

یهو با ترس به مامانم گفتم مامان من دونه پرتقالو کردم تو دماغم.

مامانم بیچاره اون روز خیلی هول کرد، خدا منو ببخشه.

سریع منو برداشت برد درمونگاه و تو راهم هی گفت آخه چرا این کارو کردی زهرا؟ اگه یه وقت بلایی سرت بیاد چی؟

و برای اینکه من دیگه از این کارا نکنم گفت می دونی ممکنه بمیری؟

وای و من از فکر اینکه ممکنه بمیرم به گریه افتادم و حالا گریه نکن و کی گریه بکن.

هی می گفتم نه مامان تو رو خدا یه کاری کن که من نمیرم. ببخشید اشتباه کردم و...

وقتی رفتیم دکتر گفتن دونه پرتقال خیلی رفته بالا و باید با جراحی از دماغم درش بیارن.

و این یعنی فاجعه. فقط به خاطر یه دونه پرتقال ساده و یه ندونم کاری بچگانه، باید یه عمل جراحی ناقابل انجام می دادم.

آخه بچه ها، منو به خاطر چشمم چند بار جراحی کردن مامانم اینا.

هیچی دیگه. من همونجور یه ریز گریه می کردم.

وقتی هم که مامانم گفت می خوان عملت کنن که دونه رو در بیارن دیگه شد وا مصیبتا. زااار می زدما یعنی.

خلاصه بنده خدا مامانم منو گذاشت رو یه صندلی بشینم و خودش رفت زنگ بزنه به بابام و کارای بستری منو انجام بده.

ولی وقتی برگشت...

می دونین چی شد؟

دونه پرتقال تو دست من بود و بهش نشون دادم و گفتم: مامان دونه از دماغم در اومد.

حالا فکر می کنین چه جوری؟

(با عرض پوزش)

از بس گریه و فین فین کرده بودم، مثل بچه دماغو ها توی دماغم پر شده بود و یه دفعه ای دونه خودش سر خورد و از دماغم اومد پایین.

شاید اون روز پر استرس ترین روز زندگی مامانم بود.

الان که 10، 12 سال از روش گذشته، فکر می کنم بیچاره مامانم اون روز چه حال بدی شده بوده و خودمو به خاطر کنجکاو بودنم سرزنش می کنم!

امیدوارم خوشتون اومده باشه.


 

پسندها (19)

نظرات (16)


9 فروردین 99 16:27
وایییی خدانکشتت منم سکته رو زدم)
اخه بچه دونه پرتقال رو کردی تو دماغ؟)
از خنده مردم )عین بچه دماغوها)
زهرا‌بانو
پاسخ
ای جانم عزیزممم


آره به خدا خطر از بیخ گوشم رد شدا یعنی

خوشحالم که خوشت اومد
راستی بلااا چرا این چند وقت بهم سر نمی زدی؟

9 فروردین 99 16:45
زهرا بانو نی نی وبلاگ بدون شما روح ندارد لطفاً پست بزار
زهرا‌بانو
پاسخ
ممنون از لطفتون
✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
9 فروردین 99 16:55
واااییی چه خاطره قشنگ و جالبی،خوب شد که تا آخرش خوندم وخیالم راحت شد وگرنه  داشتم می مردم از نگرانی!!!
ای دخمل ناز و شیطون دیگه از این کارا نکنیاااا
زهرا‌بانو
پاسخ
عزیزمی تو آخههه، مرسی از مهربونیت
حتمااا گلم
🌼 نوشین 🌼🌼 نوشین 🌼
9 فروردین 99 17:05
وای زهرا😂😂😂😂😂😂😂
زهرا‌بانو
پاسخ
جانم؟
مامان صدیقهمامان صدیقه
9 فروردین 99 17:57
وووای خدا
من ب جا مامانت تا مطلبو ب اخر رسوندم صدبار مردم و زنده شدم و استررررس
خدا رو شکر بخیر گذشت
عززییییزم زهرای بازیگوش ما💝
یوقت نرید هاااا
جاتون خالی میشه شدیدا...عمیقا..
زهرا‌بانو
پاسخ
قربون شما خاله جون

آره دیگه بیچاره مامانمم خیلی ترسیده بود و بهم می گفت اون روز یکی از بد ترین روزای زندگیش بوده، فقط خدا رو شکر که به خیر گذشت

9 فروردین 99 18:40
هی...میخوام پست بذارم ولی عکسا تو تبلت درب و داغون و به اینترنت وصل نشو مه،منم کم میام اینجا!
زهرا‌بانو
پاسخ
آخی عزیزممم

عیب نداره اگه تونستی پست بذار دلمون واسه پستات تنگ شده
mahsamahsa
9 فروردین 99 19:02
خدا رو شکر که بخیر گذاشته عزیزم💕
زهرا‌بانو
پاسخ
مرسی خاله جونممم
ـ.❅。°❆·زﮰنــــــــــبــــــــــ。*.❅· °。·❆ـ.❅。°❆·زﮰنــــــــــبــــــــــ。*.❅· °。·❆
9 فروردین 99 19:50
اهنگت خیلی زیباست زهرا جون😘
زهرا‌بانو
پاسخ
مرسی عزیزدلم
نازینازی
10 فروردین 99 0:19
وایی چه خاطره قشنگی بودش خیلیی خندیدم😍🤩
زهرا‌بانو
پاسخ
خوشحالم که خوشت اومد عزیزدلم

10 فروردین 99 16:54
وای خدا ترکیدم از خنده
واقعا زهرا خانوم بهتون نمیاد  بچگی شری داشته باشیم
کاش منم یه ذره از أین شیطونیا داشتم
زهرا‌بانو
پاسخ
ممنون از شما
نرگسنرگس
11 فروردین 99 9:15
واااای!!! طفلکی مامان چی کشیده !!!
خدا رو شکر به خیر گذشته !
زهرا‌بانو
پاسخ
آره دیگه خاله جون آخه من خیلی شیطون بودم اون موقع
دلارامدلارام
11 فروردین 99 16:31
خیلی قشنگ بودش🤣🤩
زهرا‌بانو
پاسخ
مرسی دلارام جون
RayaRaya
10 دی 99 23:20
وایییی زهرا جونم😂
چرااااا😂
بیچاره مامانت😂
باز خوب شد در اومدهههه😂
ایشالا همیشه سلامت باشی و دیگه از این کارا نکنی😂(البته الان که بچه نیستی!)
موسیقی هم عالی بود😍😘
زهرا‌بانو
پاسخ
آره گلم مامانم از دست من خیلی سختی کشید وقتی بچه بودم
مرسی عزیزم خوشحالم که خوشت اومد
RayaRaya
10 دی 99 23:34
😘
RayaRaya
10 دی 99 23:35
زهرااا جوننن
فکر کنم وبلاگ ملودی مسدود شده😲
هر چی میگردم پیداش نمیکنم🙁
زهرا‌بانو
پاسخ
آخی! نمیدونم عزیزم
RayaRaya
10 دی 99 23:41
عه هست😅
زهرا‌بانو
پاسخ
خوبه