اولین خاطره در سال 1399
سلام دوستان خوبین؟
منم خدا رو شکر خوبم. یه نفسی میاد و میره.
راستش حوصله چندانی برای نوشتن نداشتم و می خواستم تا سیزدهم، چهاردهم پست نذارم.
ولی خب. دیشب یه خاطره باحال از بچگیم یادم اومد که فکر کردم نوشتنش خالی از لطف نباشه. یعنی امیدوارم تو این اوضاع مسخره این خاطره ام یه کم باعث شادی بشه.
پس روز سیزدهم یا چهاردهم در مورد این روزامون صحبت می کنم.
و حالا بریم سر وقت خاطره ام.
خب همونطور که قبلاً هم براتون گفته بودم، من وقتی بچه بودم خیلی کنجکاو و شلوغ بودم. مثلاً اگه یادتون باشه قوطی کِرِم رو از سوراخ باند کرده بودم تو ضبط و می خواستم ببینم چی میشه.
حالا یه بارم وقتی پنج شش سالم بوده، یه روز نشسته بودیم با مامانم اینا میوه می خوردیم و مامانم برای منم میوه خرد می کرد و می داد دستم. گویا اون موقع زمستون بوده.
مامانم چند تا پر پرتقال میده بهم که بخورم. از قضا پرتقالش دونه داشته. منم دونشو در آورده بودم و بعد...
دونه پرتقالو کرده بودم تو سوراخ دماغم و می خواستم ببینم چی میشه.
وای وای فکر کنین چه کار خطرناکی کرده بودم!
دونه پرتقالم لیزه دیگه.
یه دفعه حس کردم دونه عه رفت تا بالای دماغم.
خب ممکن بود جلوی تنفسم رو هم بگیره دیگه.
یهو با ترس به مامانم گفتم مامان من دونه پرتقالو کردم تو دماغم.
مامانم بیچاره اون روز خیلی هول کرد، خدا منو ببخشه.
سریع منو برداشت برد درمونگاه و تو راهم هی گفت آخه چرا این کارو کردی زهرا؟ اگه یه وقت بلایی سرت بیاد چی؟
و برای اینکه من دیگه از این کارا نکنم گفت می دونی ممکنه بمیری؟
وای و من از فکر اینکه ممکنه بمیرم به گریه افتادم و حالا گریه نکن و کی گریه بکن.
هی می گفتم نه مامان تو رو خدا یه کاری کن که من نمیرم. ببخشید اشتباه کردم و...
وقتی رفتیم دکتر گفتن دونه پرتقال خیلی رفته بالا و باید با جراحی از دماغم درش بیارن.
و این یعنی فاجعه. فقط به خاطر یه دونه پرتقال ساده و یه ندونم کاری بچگانه، باید یه عمل جراحی ناقابل انجام می دادم.
آخه بچه ها، منو به خاطر چشمم چند بار جراحی کردن مامانم اینا.
هیچی دیگه. من همونجور یه ریز گریه می کردم.
وقتی هم که مامانم گفت می خوان عملت کنن که دونه رو در بیارن دیگه شد وا مصیبتا. زااار می زدما یعنی.
خلاصه بنده خدا مامانم منو گذاشت رو یه صندلی بشینم و خودش رفت زنگ بزنه به بابام و کارای بستری منو انجام بده.
ولی وقتی برگشت...
می دونین چی شد؟
دونه پرتقال تو دست من بود و بهش نشون دادم و گفتم: مامان دونه از دماغم در اومد.
حالا فکر می کنین چه جوری؟
(با عرض پوزش)
از بس گریه و فین فین کرده بودم، مثل بچه دماغو ها توی دماغم پر شده بود و یه دفعه ای دونه خودش سر خورد و از دماغم اومد پایین.
شاید اون روز پر استرس ترین روز زندگی مامانم بود.
الان که 10، 12 سال از روش گذشته، فکر می کنم بیچاره مامانم اون روز چه حال بدی شده بوده و خودمو به خاطر کنجکاو بودنم سرزنش می کنم!
امیدوارم خوشتون اومده باشه.