توصیفی از هفته اول مدرسه
سلام.
خوبید بچه ها؟
منم الان خوبم.
ولی این چند روز یعنی از 1 مهر 98 تا دیروز یه کم دوران سختی داشتم.
چون شما ها خاطره اولین هفته مدرستونو نوشتید منم می نویسم حالا.
ببخشید اگه یه تومار شد.
1 مهر 98 صبح خیلی عادی بیدار شدم و بعد از صرف صبحانه و پوشیدن یونیفرم مدرسه، مامان گلم از زیر قرآن ردم کردن و گفتم خب. به سلامتی دارم میرم مدرسه و تو راه آیت الکرسی خوندم.
امااا...
انگار اون روز هیچی رو روالش نبود.
اولاً که کل روزو تنها نشسته بودم رو یه نیمکت.
بعدشم که یکی از همکلاسیام آهو اومد نشست کنارم، تمام مدت زنگ رو گرفت خوابید.
منم که دیدم معلمه درس نمی خواد بده از آهو تبعیت کردم دیگه، خخخ.
اون روز زنگ اول ورزش داشتیم و مجبور شدیم از پنج تا طبقه بریم پایین تو حیاط.
یعنی هااا.
اون همه پله بالا و پایین کردن واسه من زور داشت بدجور.
گذشت.
زنگ دوم و سوم دفاعی داشتیم.
اه من نمی دونم اون همه سال نهم از دست این درس کشیدیم بس نیست که امسالم داریم؟
آخه یکی نیست بهشون بگه دفاعی به درد دخترا نمی خوره که بابا جان.
:)
یعنی من فقط به خاطر اینکه این درسو داریم ناراحتم.
چون معلم دفاعی کلاس نهم من حرفایی می زدن که خیلی رو مخ بود. با عرض پوزش.
البته معلم امسال گفت چون هنوز کتاب نگرفتین درس نیمیدم. ما هم کمی استراحت نمودیم.
بعدشم که خبردار شدم خانم رمضانی گل و مهربونم، معلم دینی و عربیمون از مدرسه رفتن و اینم شد اوج ناراحتی بنده.
آخرم که خانم مدیر بسیار با منطقمون لطف کردن فقط به خاطر یه سؤال کوچیک که در مورد ساعت تعطیلی مدرسه ازشون پرسیدم، تمام حرصشون رو سر بنده خالی کردن و از ته دل داد و بیداد فرمودن.
:D
کلاً که روز اول خیلی فشار اومد به من و مدیر گرامی مرحمت کردن اشکمو در آوردن.
بنده هم سر نماز ایشون رو بی نصیب نذاشتم و گفتم خدایا شما خودت جواب این همه محبت ایشونو بده که روز اولی جیگر منو سوزوند و چه خاطره خوب و به یاد ماندنی برای من ساخت!
:D
و اما، جونم براتون بگه که... روز دوم.
من که دیگه طاقت این مهربونی بی حد خانم مدیر رو نداشتم، به مامانم گفتم مامان جان من دیگه نمی تونم تو اون مدرسه دوام بیارم. از همه طرف من اونجا تحت فشارم. پله های نامناسب و زیاد، مدرسه کهنه ساخت، بدون دوست، رعایت نکردن حال من و نابیناییم، اینکه آش نخورده و دهن سوخته شدم و به خاطر کار نکرده مدیر باهام اونجوری رفتار کرد و و و... همه و همه.
بچه ها اینجا تنها جاییه که می تونم راحت بنویسم.
باور کنید من توی مدرسه اصلاً صدام در نمیاد و با هیچکس کار ندارم. خودتون که تا حدی اخلاق منو شناختین؟
نمراتم پائین تر از 18 نیست والله.
در حالی که بعضی از بچه های اونجا با هم دعوا و کتک کاری و حتی فحاشی انجام میدن.
خلاصه که اصلا مدرسه خوبی نبود اونجا. ولی من دو سال تحملش کردم.
چون هنرستان دیگه ای نزدیک خونمون نبود.
اون وقت اون خانم مدیر با من که خب... سر به زیر ترین شاگرد مدرسشون بودم اونطور دعوا کرد.
این یکی دیگه برای من غیر قابل تحمل بود. خب دلم شکست.
به مامانم گفتم باید حتما امسال مدرسه مو عوض کنی. من امسال سال آخرمه و می خوام یه خاطره خوش از دبیرستانم داشته باشم. مثل سال هشتم نهمم که عالی بود.
مامانمم گفت اوکی. قبول دارم حرفاتو.
بنابر این از فرداش افتادیم دنبال هنرستان کار و دانش که هر چه زودتر ثبت نام کنیم.
بالاخره همینجوریش دیر شده بود، نباید دیگه میذاشتیم دیرترم بشه.
خلاصه.
اون روز رفتیم دنبال مدرسه جدید.
ظهر نشده بود که یه جا رو پیدا کردیم.
اما مامان چون مرخصی ساعتی گرفته بود باید می رفت سر کارش.
ناچار من و بابا با هم رفتیم اون مدرسه.
ولی از بخت بد اون روز مدیر جدید یا نمی دونم کار داشت، یا چی که ثبت نامم نکرد.
وااای! منو میگین؟
دیگه اعصابم داغون. مستأصل.
حالا از اونجا رونده و از اینجا مونده شده بودم.
خدایا حالا چی کار کنم؟ حالا چی میشه؟ اگه ثبت نامم نکنه چی؟
خلاصه هزار تااا فکر و خیال به سرم زده بود و کلافه و عصبی شده بودم.
منم که توی شرایط بحرانی نمی دونم باید چه کنم.
خلاصه با حال خراب برگشتم خونه و به مامان گفتم تو رو خدا خودت بیا ثبت نامم کن فردا.
اگه یادتون باشه همون روز پست گذاشتم و گفتم فکرم درگیره و هر وقت خودمو پیدا کردم میام راجب مدرسه ام می نویسم.
ناراحتیم سر همین قضیه بود که افتاده بودیم دردسر.
اون روزم مثل دیروز هر طور بود برام گذشت و فرداش با مامان رفتیم اون مدرسه جدیده.
خدا رو شکر مامان بالاخره بعد از سه روز که از شروع مدرسه ها رفته بود، تونست ثبت نامم کنه همونجا.
اما این مدرسه کجا و اون قبلیه کجا؟
این یکی تمیزه، بچه هاش با نظمن، یه بارم نشنیدم کسی فحش بده، حجابشون رو رعایت می کنن، درسخونن و...
خلاصه از همه جهت ایده آله خدا رو شکر.
ولی مدیرش و مسئولینش بدجوری جدی اند هااا.
میگن سر فلان ساعت باید سر کلاس باشید، زنگ تفریح باید برین حیاط، باید قبلش برقای کلاسو خاموش کنید، باید سر صف وایستین و...
خلاصه انگار پادگانه اونجا.
:)
یعنی اگه کوچیکترین بی انضباطی ببینن پوست از سر طرف می کنن. اگرم کسی بی ادبی و بی احترامی کنه اخراج شدنش حتمیه. یعنی در این حد سخت می گیرن.
:)
البته شایدم چون مدرسه قبلیم خیلی آسانگیر بودن و به هیچی گیر نمی دادن شرایط این یکیه برام کمی عجیبه.
ولی در کل باحاله. من که چنین محیطایی رو دوست دارم.
باعث میشه همه از بزرگترامون حساب ببریم و دیگه رفتار های زشتی که تو مدرسه قبلیم می دیدمو نبینم.
خلاصه که اینجوری.
البته هنوز سر کلاسا نرفتم. قراره از شنبه برم ایشالا.
کاش همونطور که ظواهر امر نشون داد مدرسه فوق العاده ای باشه و بتونم بیشتر از سال های قبل پیشرفت کنم.
خلاصه که، امسال سرم بدجور شلوغه. هم با درسای مدرسه، هم با تست زنی، هم با کلاس زبان.
فکر کنم دیگه نتونم بیام اینقدر طولانی بنویسم.
راستی بچه ها، به نظرتون برای تست کتابای گاج رو بگیرم بهتره؟ یا کتابای میکرو؟ دوست داشتین راهنمایی کنین.
همین دیگه.
شاااد باشید.