سر آغاز
می توان سکوت را شکست...
می توان بدون دست هم، عکس زندگی کشید و یادگاری های جاودانه آفرید...
می توان بدون پا دونده شد و به هر طرف سفر نمود...
می توان بدون چَشم، به آسمان نگاه کرد و قدرت خدای رو نظاره کرد...
و شِکوِه های دل، به نزد او گشود و با فرشتگان، نوای زندگی سرود...
با نام و یاد خدا
اگر به اطراف خود عمیقاً بنگرید، زیبایی های خلقت و جهان هستی را بهتر مشاهده می کنید.
یک روز مادرم که از جانم هم بیشتر دوستش دارم به من گفت: [راز خدا].
من علت این گفته اش رو ازش پرسیدم؟
به من چنین پاسخ داد:"دخترم، علت اینکه من گفتم تو راز خدایی اینه که وقتی به تو نگاه می کنم، احساس لذت عجیبی به من دست می دهد.
و به شگفتی آفرینش خدا پی می برم. که تو رو چنین زیبا خلق کرده و صورت تورو به زیبایی نقاشی کرده.
و من با داشتن تو، به وجود خدا پی می برم.
وقتی خداوند تو رو بهم داد، وقتی فهمیدم نابینایی، خیلی شوکه شدم.
پدرت هم خیلی از این پیشامد ناراحت بود و نمی دونست باید چی کار باید بکنیم و باهات چه جوری رفتار کنیم.
اما من با تمام حیرتزدگی و ناامیدی و بغض سنگینی که به گلوم چنگ انداخته بود، نور امیدی توی دلم روشن شد و گویی ستاره ای در آسمان زندگیم درخشید.
به پدرت گفتم:"عیبی نداره من می دونم باید با زهرا چیکار کنم. تو بشو چشمانش و من هم بشم عصای دستش.
آخه می دونین، من نابینای مطلق هستم. شاید براتون عجیب باشه. اما من هیچ درکی از رنگ ها ندارم. چه سفید، چه سیاه، چه رنگ های دیگه. فقط اگه نور شدیدی باشه با یک چشمم می تونم تشخیصش بدم.
وقتی افراد خانواده منو دیدن، همه غمگین شدن و بسیار ناراحت بودن.
اما مادربزرگم با شهامت تمام، رو به جمعیت می کنه و میگه :من مطمینم که این دختر آینده ای روشن در انتظارشه و طوری موفق می شه که همه همسناش بهش غبطه می خورن. اصلاً هم ناراحت نباشین. این حکمت خدا بوده و ما نمی تونیم ازش گله کنیم. چون ما حتی نمی تونیم ناخنی مانند ناخن انگشتش درست کنیم.
و وقتی خاطراتم رو مرور می کنم، به این نتیجه می رسم که مادرم چه انسان شجاع و نیرومندی است که بعد از اون ماجرا، با نابینایی من کنار اومد و سعی کرد هرچه توان دارد واسه پیشرفت و موفقیت من در زندگیم تلاش کند.
و من هم از این رفتار پسندیده مادرم نیرو می گیرم و سعی می کنم با تلاش زیاد، به آینده ای درخشان برسم.
در این وبلاگ هم مروری بر خاطراتم خواهم داشت.