زهرازهرا، تا این لحظه: 21 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره
Date of creation of my blogDate of creation of my blog، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره
My membership dateMy membership date، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

🌹خاطرات یک بانوی روشندل🌹

قلبم را به ❤خدا❤ میسپارم، که او به شدت کافیست

ستاره خاموش

الو. الو. سلام کسی اونجا نیست؟ مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟ پس چرا کسی جواب نمیده؟ یهو یه صدای مهربون! مثل اینکه صدای یه فرشته ست. -بله؟ با کی کار داری کوچولو؟ خدا هست؟ باهاش قرار داشتم. قول داده امشب جوابمو بده. -بگو من میشنوم. کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم. -هر چی میخوای به من بگو. قول میدم به خدا بگم. صدای بغض آلودش آهسته گفت: یعنی خدا هم منو دوست نداره؟ فرشته ساکت بود. بعد از مکثی نه چندان طولانی: نه. خدا خیلی دوستت داره. ...
12 مرداد 1398

بازم خاطره

سلااام دوستای خوبم. خوبید؟ منم توپ توپم امروز. واسه همین اومدم بازم از بچگیام براتون خاطره بگم. این دفعه می خوام یه خاطره از دوران ابتداییم بگم. دفعه بعدی هم همینطور. خب بریم سر وقت خاطره ام. من اون موقع کلاس پنجم ابتدایی بودم. اون سال مامان اینام منو مدرسه غیر انتفایی ثبت نام کرده بودن که شاید اونجا بهتر به درسام برسن. ولی خب من اصلاً ازش راضی نبودم. چون بچه های فوق العاده لوس و بی ادب و از خود متشکری داشت اونجا. منم با هیچ کدومشون نمی جوشیدم و طبیعی بود که اون سال هیچ دوستی نداشتم. حالا این یه طرف قضیه بود. مشکل دیگه این بود که بچه های اونجا اذیتم می کردن. چون همونطور که گفتم اونا خیلی لوس و سوسول ...
11 مرداد 1398

آمدممم

سلام دوستان. خوبین؟ منم... هی... بد نیستم. امروز اومدم ببینم چند روزه پست نذاشتم. دیدم فقط سه روز شده. ولی چون قبلاً تند تند مطلب می نوشتم اینجا، این سه روز به نظرم خیلی زیاد اومد. الانم حوصله چندانی نداشتم. آخه این روزا... خب... یه تنبلی وحشتناک وجودمو گرفته. تو این مدت هیچ کار خاصی نکردم. جز روزمرگی. صبح که پا میشم، اول صبحونه و بعد فیلم دیدن و آهنگ گوش دادن و گاهی هم رمان خوندن و... تا شب. در حالی که قبلاً خیلی فعال بودم. داستان می نوشتم، مطالب روانشناسی می خوندم، زبان تمرین می کردم، کتابایی که از شخصیتای بزرگ بودن و فایل صوتیشو گیر می آوردم گوش می دادم. ولی حالا... خودمم به شدت از وضع به وجود اومده ...
8 مرداد 1398

خواهر

می دونین، شاید خیلیا خواهر و برادر داشته باشن. تقریباً بیشتریا. اونقدرم بهشون عادت کردن که این موضوع براشون عادی شده باشه. مخصوصاً در مورد خواهر. همین خواهر که نمی دونین واقعاً چه موهبتیه که دارین. ولی کسی که تا حالا طعم خواهر داشتنو نچشیده، کسی که درد و دلای دخترونه اش رو به عروسکاش گفته، کسی که اشکاشو به جای آغوش خواهرش رو بالشت ریخته و بالشتش شده همدمش، می دونه یه خواهر برای خواهرش چقدر ارزش داره و چه نقش مهمی تو زندگیش داره! اون اگه خواهر داشته باشه قدردان وقتی میشه که خواهرش تنهاییشو پر می کنه. که خواهر بزرگش با مهربونیاش و حرفای قشنگش، و خواهر کوچولوش با خنده های شیرین و بوسه های مهربونش از بی حوصلگی درش میاره. شاید این ...
2 مرداد 1398

یه پست تپل

سلام. من اومدم که خاطره ای که صبح قول داده بودمو بنویسم. خواستین نظر بذارین. یه بار من کوچیک بودم. شاید 8،9سالم بود. شایدم کمتر. دقیق نمی دونم. اون موقعا که نه تبلت بود نه پی اس پی و از اینجور چیزا. سرگرمی ما فقط کارتون و برنامه کودک و عروسک بازی و... بود که من چون مفهوم بیشتر کارتونا رو درک نمی کردم خوشم نمی اومد. متأسفانه نه خواهر و برادر داشتم، نه هیچ همبازی دیگه ای مثل دختر خاله و پسر خاله که نزدیکم باشن. یعنی همیشه سعی می کردم خودم، خودمو سرگرم کنم. تا اینکه یه بار شماره اون قصه گوی زنگوله بود فکر کنم، آره. اونو تو تلویزیون تبلیغ می کردن. منم حفظش کردم و از اون موقع به بعد، هر وقت حوصلم سر می رفت زنگ می زدم اونجا...
1 مرداد 1398