زهرازهرا، تا این لحظه: 21 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره
Date of creation of my blogDate of creation of my blog، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره
My membership dateMy membership date، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

🌹خاطرات یک بانوی روشندل🌹

قلبم را به ❤خدا❤ میسپارم، که او به شدت کافیست

سایت من

سلام دوستان چطورین؟ متأسفانه من الان خیلییی عجله دارم. فقط اومدم بگم مرسی که هستین و اینکه... من یه سایت دارم، خواستین برین بهش سر بزنین به این آدرس: http://www.zshojaee.ir البته مدیریتش با مامان گلمه که در مورد زندگی نابینایی من و اتفاقاتی که برام افتاد و... توش مطلب میذاره. دیدنش خیلی خوبه. از دستش ندین. همین دیگه. شاد باشین
18 تير 1398

یه پست شاد

سلام دوستان. خوبین؟ از اونایی که تو اون یکی پستم نظر گذاشتن ممنونم. خیلی گُلین. بازم نظر بذارین. راستی می دونم تو پست قبلی زدم توی فاز غم. حالا می خوام یه خاطره جالب و خنده دار از خودم بهتون تعریف کنم. مامانم همیشه میگه نابینا ها درسته نمی بینن، ولی خیلی باهوشن. البته اینو مامانم میگه ها. ولی خب منم قبول دارم که چون ما نمی تونیم ببینیم، خدا حس های دیگمون مثل شنوایی و لامسه و بویایی و... رو قوی کرده که بتونیم از پس کارامون بر بیایم. بگذریم. چند سال پیش وقتی ده یازده سالم بود، یه روز نمی دونم مامانم می خواست کجا بره که گفت اگه کارم طول کشید بر م...
13 تير 1398

بازگشت به وبلاگ نویسی

سلام دوستان. بعد از دو سال، همین الان یهویی اومدم وبلاگمو دیدم. واقعنی میگمااا. فکر می کنم آخرین پستی که گذاشتم خرداد ماه 1396 بوده باشه اگه اشتباه نکنم. امروز دوباره به سرم زد که پست بذارم. خب. جونم براتون بگه که... بعله. من همین امروز یه هفته شده که 17 ساله شدم. طبیعیه که خیلی هم تغییرات فکری و عقلی کرده باشم بنده. سال دیگه هم کنکوری میشم انشالله. یعنی فقط همین یک سال تحصیلی ام باقی مونده . دلم می خواست خاطرات تلخ و شیرینم رو به عنوان یه نابینا، از همه مهمتر یه دختر نابینا تو این سایت بذارم و اینجا بشه دفترچه خاطرات مجازیم. یعنی از اولم هدفم از ساختن این وبلاگ همین بود. بالاخره عمدتاً تو نی نی وبلاگ کسایی م...
12 تير 1398

خاطره به دنیا اومدن دخترعمم هیلدا

هیلدای عزیزم در روز سه شنبه 28 فروردین سال 1397 به دنیا اومد. یادمه اون روز من به خاطر سردرد شدیدی که داشتم نتونستم برم مدرسه. از اون طرفم هستی دخترعمم با خواهرش حسنا مونده بود خونه و نرفته بود مدرسه که حسنا رو نگه داره. بابام و شوهرعمم و مادر بزرگمم با عمم رفته بودن بیمارستان. عمم می گفت وقتی می خواست بچم به دنیا بیاد اینقدر همتونو دعا کردم و گریه کردم. قربونش. فرداشم ما رفتیم عیادتشون خونشون و شامم اونجا بودیم. هیلدا اینقده کوچولو و ناز بود که نگو. خلاصه که اینجوری. هیلدا جونم به این دنیا خوش اومدی.
30 فروردين 1397

بعد از یه تأخیر طولانی اومدم

سلام دوستان عزیز. امیدوارم که خوب باشید. بعد از مدت های طولانی اومدم به وبلاگم سر زدم. و خب... دلم برای وبلاگ نویسی دوباره تنگ شد. آخه مدتی بود که وبلاگ نویسی رو به دلایلی ترک و فراموش کرده بودم. بهرحال اومدم تا از این روزام بگم. من حالا 14 سال و 11 ماه و 1 روز سن دارم. الانم روز اول ماه رمضونه. منم امروز امتحان ریاضی داشتم. خدا رو شکر به خوبی امتحانم رو پاس کردم. انشاالله تا روز 22 خرداد هم امتحان های سال نهمم تموم می شه. بوی تابستون خیلی خوب به مشام می رسه. من تصمیم گرفتم که امسال تموم وقتم رو به نوشتن پنج تا رمان نیمه کاره ام بپردازم. امیدوارم که بتونم توی این راه موفق باشم. بازم به این وبلاگ سر خواه...
6 خرداد 1396