زهرازهرا، تا این لحظه: 21 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره
Date of creation of my blogDate of creation of my blog، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره
My membership dateMy membership date، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

🌹خاطرات یک بانوی روشندل🌹

قلبم را به ❤خدا❤ میسپارم، که او به شدت کافیست

عاشقانه ترین دعایى که به آسمان رفت

یک روز کاملاً معمولى تحصیلى بود. به طرح درسم نگاه کردم و دیدم کاملاً براى تدریس آماده ام. اولین کارى که باید مى کردم این بود که مشق هاى بچه ها را کنترل کنم و ببینم تکالیفشان را کامل انجام داده اند یا نه. هنگامى که نزدیک تروى رسیدم، او با سر خمیده، دفتر مشقش را جلوى من گذاشت و دیدم که تکالیفش را انجام نداده است. او سعى کرد خودش را پشت سر بغل دستیش پنهان کند که من او را نبینم. طبیعى است که من به تکالیف او نگاهى انداختم و گفتم: "تروى! این کامل نیست." او با نگاهى پر از التماس که در عمرم در چهره کودکى ندیده بودم، نگاهم کرد و گفت: "دیشب نتونستم تمومش کنم، واسه این که مامانم داره مى میره."...
16 مرداد 1398

ستاره خاموش

الو. الو. سلام کسی اونجا نیست؟ مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟ پس چرا کسی جواب نمیده؟ یهو یه صدای مهربون! مثل اینکه صدای یه فرشته ست. -بله؟ با کی کار داری کوچولو؟ خدا هست؟ باهاش قرار داشتم. قول داده امشب جوابمو بده. -بگو من میشنوم. کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم. -هر چی میخوای به من بگو. قول میدم به خدا بگم. صدای بغض آلودش آهسته گفت: یعنی خدا هم منو دوست نداره؟ فرشته ساکت بود. بعد از مکثی نه چندان طولانی: نه. خدا خیلی دوستت داره. ...
12 مرداد 1398

بازم خاطره

سلااام دوستای خوبم. خوبید؟ منم توپ توپم امروز. واسه همین اومدم بازم از بچگیام براتون خاطره بگم. این دفعه می خوام یه خاطره از دوران ابتداییم بگم. دفعه بعدی هم همینطور. خب بریم سر وقت خاطره ام. من اون موقع کلاس پنجم ابتدایی بودم. اون سال مامان اینام منو مدرسه غیر انتفایی ثبت نام کرده بودن که شاید اونجا بهتر به درسام برسن. ولی خب من اصلاً ازش راضی نبودم. چون بچه های فوق العاده لوس و بی ادب و از خود متشکری داشت اونجا. منم با هیچ کدومشون نمی جوشیدم و طبیعی بود که اون سال هیچ دوستی نداشتم. حالا این یه طرف قضیه بود. مشکل دیگه این بود که بچه های اونجا اذیتم می کردن. چون همونطور که گفتم اونا خیلی لوس و سوسول ...
11 مرداد 1398

آمدممم

سلام دوستان. خوبین؟ منم... هی... بد نیستم. امروز اومدم ببینم چند روزه پست نذاشتم. دیدم فقط سه روز شده. ولی چون قبلاً تند تند مطلب می نوشتم اینجا، این سه روز به نظرم خیلی زیاد اومد. الانم حوصله چندانی نداشتم. آخه این روزا... خب... یه تنبلی وحشتناک وجودمو گرفته. تو این مدت هیچ کار خاصی نکردم. جز روزمرگی. صبح که پا میشم، اول صبحونه و بعد فیلم دیدن و آهنگ گوش دادن و گاهی هم رمان خوندن و... تا شب. در حالی که قبلاً خیلی فعال بودم. داستان می نوشتم، مطالب روانشناسی می خوندم، زبان تمرین می کردم، کتابایی که از شخصیتای بزرگ بودن و فایل صوتیشو گیر می آوردم گوش می دادم. ولی حالا... خودمم به شدت از وضع به وجود اومده ...
8 مرداد 1398

خواهر

می دونین، شاید خیلیا خواهر و برادر داشته باشن. تقریباً بیشتریا. اونقدرم بهشون عادت کردن که این موضوع براشون عادی شده باشه. مخصوصاً در مورد خواهر. همین خواهر که نمی دونین واقعاً چه موهبتیه که دارین. ولی کسی که تا حالا طعم خواهر داشتنو نچشیده، کسی که درد و دلای دخترونه اش رو به عروسکاش گفته، کسی که اشکاشو به جای آغوش خواهرش رو بالشت ریخته و بالشتش شده همدمش، می دونه یه خواهر برای خواهرش چقدر ارزش داره و چه نقش مهمی تو زندگیش داره! اون اگه خواهر داشته باشه قدردان وقتی میشه که خواهرش تنهاییشو پر می کنه. که خواهر بزرگش با مهربونیاش و حرفای قشنگش، و خواهر کوچولوش با خنده های شیرین و بوسه های مهربونش از بی حوصلگی درش میاره. شاید این ...
2 مرداد 1398