زهرازهرا، تا این لحظه: 21 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره
Date of creation of my blogDate of creation of my blog، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره
My membership dateMy membership date، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

🌹خاطرات یک بانوی روشندل🌹

قلبم را به ❤خدا❤ میسپارم، که او به شدت کافیست

سنگ قيمتي

1399/2/9 14:38
نویسنده : زهرا‌بانو
276 بازدید
اشتراک گذاری

  مرد ثروتمندي از تمامي لذتهاي زندگي بهره مند بود. او اموال زيادي داشت . چندين ملك در شهرهاي مختلف، ماشين هاي رنگ و وارنگ و كلي وسايل گران قيمتي و ارزشمند داشت.

بعد از اينكه پير شد، روزي فكر كرد كه نگاهداري اين همه املاك در جاهاي مختلف براي او سخت شده است و بهتر است همه مال و اموال خود را بفروشد و با پولش  الماسي بخرد تا همه ي پول و ثروتش هميشه در كنارش باشد. 

او هر چه داشت فروخت و با پولش الماسي بزرگ خريد . مرد فكر كرد كه الماسش را در جايي پنهان كند . او چاله اي در كنار درخت پشت حياط كند و الماسش را آنجا پنهان كرد . او فكر كرد كه هيچ كس آنرا در اين مكان پيدا نمي كند .

او هر شب برمي گشت و چاله را مي كند و نگاهي به الماسش مي كرد وقتي خيالش جمع مي شد دوباره آنرا در چاله مي گذاشت و رويش را با خاك مي پوشاند .

اينكار هر شب تكرار مي شد تا اينكه شبي دزدي به خانه او آمد . دزد ديد كه مرد پولدار از اتاقش بيرون آمد و آهسته به حياط رفت و چاله اي حفر كرد و از آن سنگي را بيرون آورد آنرا نگاه كرد و گفت : هنوز اينجاست . دوباره آنرا در چاله گذاشت و رويش را با خاك پوشاند.

وقتي پيرمرد به اتاقش برگشت ، دزد زمين را حفر كرد و تكه الماس را پيدا كرد . او خوشحال شد و گفت حالا اين سنگ مال من است و من ديگر مرد پولداري شدم . او از آنجا رفت و هيچوقت برنگشت.

روز بعد وقتي پيرمرد چاله اي را در كنار درخت ديد ، ترسيد به سرعت به آن طرف دويد.

زمين كنده شده بود و از آن سنگ قيمتي  هيچ اثري نبود. باورش نمي شد شروع به كندن زمين كرد ولي الماس پيدا نشد كه نشد

مرد با صداي بلند مي گريست و فرياد مي زد ديگر من الماسي ندارم ديگر مرد پولداري نيستم

او كنار چاله نشسته بود و گريه و زاري مي كرد . خدمتكاران به دوست او تلفن زدند . وقتي دوستش رسيد و پيرمرد را در آن شرايط ديد به او گفت : گريه نكن ، بيا اين تكه سنگ بزرگ براي تو آن را بردار و در چاله بيانداز و رويش را با خاك بپوشان، سپس هر روز مي تواني بيايي و آنرا از چاله در آوري و نگاه كني

يك تكه سنگ با يك تكه الماس  وقتي درون خاك پنهان باشد  براي صاحبش نبايد فرقي داشته باشد

پی نوشت: امروز 4 سال و 4 ماه و 4 روزه که من این وبلاگ رو دارم.


 

پسندها (17)

نظرات (8)

✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
9 اردیبهشت 99 15:01
عالی و زیبا مثل خودت
زهرا‌بانو
پاسخ
مرسیییییی

9 اردیبهشت 99 17:08
انشالله خودت و وبلاگت سالها بدرخشند زهرا بانو
زهرا‌بانو
پاسخ
خیلی ممنون

9 اردیبهشت 99 17:37
من خیلی این داستان هایی که تو میذاری،رو دوست دارم،خیلی جالبن.ولی این اجازه رو بده که انتقادکنم!!
خب مردک،الماس رو میفروختی چیز میز میخریدی!!!
زهرا‌بانو
پاسخ

خیلییی بانمکی تو نیلا
عزیزززم
نازینازی
9 اردیبهشت 99 18:57
عالی بودش عزیزمم🤩
زهرا‌بانو
پاسخ
مرسی عزیزم
♡fatemeh♡♡fatemeh♡
10 اردیبهشت 99 4:58
👌👌👍👍
مامان مهلامامان مهلا
10 اردیبهشت 99 17:39
چه داستان قشنگی👏
زهرا‌بانو
پاسخ
مرسی خاله مهلا جون
🌼 نوشین 🌼🌼 نوشین 🌼
10 اردیبهشت 99 18:27
عالی بود🌹
زهرا‌بانو
پاسخ
مرسی عزیزم
mahsamahsa
15 اردیبهشت 99 20:19
خیلی عالی 🍍❤️
زهرا‌بانو
پاسخ
خیلی مرسی