کمی درد و دل
سلام بچه ها.
خوبین؟
منم خوبم.
ولی با کلی حرف.
می خواستم یه سری عکس بذارم، ولی دیگه طاقت ندارم صبر کنم تا مامان بیاد عکسا رو بگیره که من بذارم.
پس الان در بارشون میگم بعد شب عکسا رو تو یه پست جدید میذارم.
اول از اتفاقی بگم که صبح افتاد و منو به شدت آشفته و غمگین کرد.
ااا، خب خبر خوبم دارم، حالا بذارین اینو بگم، یه کم سبک شم بعد خبرای خوبو میگم که شمام شاد شین.
امروز با همکلاسیم خواستیم از حیاط بریم تو کلاس، اما من درست عصامو نزدم و تالاپ...
با دست و پا تو پله ها افتادم زمین.
بی شوخی.
شاید باورتون نشه. توی کلاس شاید به اندازه 45 دقیقه همونجوری سرمو گذاشته بودم رو میز و اشکم در میومد.
درد بدی بود.
نه درد پام که هنوزم درد می کنه.
درد دلم.
با خودم می گفتم خدایا چرا باز به خاطر این مشکلم بلا سرم اومد؟ چرا باید تو این سنم عین بچه ها بخورم زمین؟ آخه چرا من اینجوری ام؟ خدایا دیگه بریدم و...
خلاصه که. حالم خیلی بد بود.
تا اینکه دوستم اومد دلداریم داد و گفت تو نباید ناامید باشی، باید واسه سلامتیت خدا رو شکر کنی، تو حداقل می شنوی، می تونی حرف بزنی، رو پا های خودت راه میری و خودت کاراتو انجام میدی، پیش همه عزیزی و با همه راحت ارتباط می گیری، اینا نعمت بزرگیه، خیلیا هستن که مشکلاتشون صد برابر بد تر از توئه، یا کاملا سالمن ولی تو زندگیشون آرامش و شادی ندارن و...
خلاصه منم گفتم بالاخره شده دیگه، مگه اولین بارمه اینجوری میشم؟ این بی دقتی هم حماقت خودم بوده که درست عصا نزدم که جلومو ببینم.
کلا آروم شدم دیگه آخرش.
وای دیگه زیادی زدیم تو فاز غم. ولش کنین. واقعا مگه اولین بارمه اینجوری شدم؟
و اما، خبر های دیروز و امروز!
بله.
اهم اخبار:
دیشب بنده با خانواده گرامی به مناسبت روز عصای سفید رفتیم بیرون و شامو مهمون خاله محبوبه و خاله رویای عزیزم بودیم که زحمت کشیدن و بی نهایت ازشون ممنونم.
واییی بچه ها!
من نمی دونستم خالم برام کیکم گرفته.
یعنی یهو کیکه رو آورد گذاشت جلوم و گفت روزت مبارک.
کیک شکلاتی. انقده خوشگل بود.
انقده ذوق کردم من.
یعنیا. اشک تو چشمام پر شده بود.
این دفعه دیگه اشک شوق بود بوخودا.
یه وقت بهم نگین زهرا دائم الگریه.
خب چی کار کنم؟ طبع حساس داشتنه و هزار تا بدیش.
خخخ.
ولی خداییش حس اینکه یکی اینقدر دوستت داشته باشه که برات یه همچین برنامه شادی بچینه، واقعا حس لذتبخشیه.
امیدوارم بتونم دیشبو واسه خاله هام جبران کنم.
بگذریم.
دیروز یه سورپرایز دیگه هم داشتم.
معاون هامون زنگ اول اومدن بهم گل و یه کیف پول کادو دادن و گفتن ببخشید سر صف نتونستیم بدیم.
دوستامم کلی تبریک گفتن و با هم عکس انداختیم و...
خلاصه که با هم عوالمی داریم ما.
امروزم تمام زنگ سوم توی نمازخونه به مناسبت اربعین برنامه داشتیم.
یه خانوم جلسه ای اومد زیارت عاشورا و نوحه و... خوند.
اونجام من چون هنوز دل گرفته بودم یه ذره گریه مریه کردم.
کلا زهرا دائم الگریه است. دیجه خودم گفتم.
بعدشم که نذری دادن. خدا قبول کنه.
انشاالله طاعات و عبادات هممون قبول درگاه حق واقع بشه و خود آقا امام حسین حاجت دلامون رو بده.
شب با عکسا میام ایشالا.
اربعین حسینی هم بر همگیتون تسلیت باد.
تو دعا هاتون منم فراموش نکنید.
مرسی.