اولین خاطره در شهریور 98
سلام سلام به دوست جونای خودم.
منم منم، یه دختر پر انرژی.
چطورید شما هااا؟
من که عالی ام امروز. خدا رو شکر.
باز اومدم با یه خاطره جالب. البته از نظر خودم که جالبه. امیدوارم برای شمام همینطور باشه.
بابت نظراتتونم تو پست قبلی، مرسییی.
خب خب خب. در حاشیه حرف زدن ممنوع. بریم سر تعریف.
جونم براتون بگه که... بله.
اگه یادتون باشه من در دوران طفولیت، یعنی همون بچگی بسی شیطون و بازیگوش تشریف داشتم.
با اینکه نابینا هستم و از بعضی جهات یه سری محدودیت هایی داشتم، ولی همیشه دنبال ماجراجویی و اتفاقات هیجان انگیز بودم. کلاً نابینایی رو شیطنت من اثری نداشت و کمش نمی کرد.
یه بار کلاس سوم ابتدایی بودم. بهتون که گفته بودم، اون سال رفته بودم مدرسه بینا ها ثبت نام کرده بودم و با یکی از هم کلاسیام که دختر همسایه مونم بود دوست شده بودم.
خلاصه که خیلی دوران خوبی با هم داشتیم ما. حالا اینا رو بی خیال.
تابستون همون سال شده بود و ما ها تعطیل شده بودیم.
یه مدت بود که وقتایی که حوصلمون سر می رفت و هیچ بازی جذابی به نظرمون نمی رسید که انجام بدیم، به فکر یه راه جدید برای تفریح کردن افتادیم. خب آخه اون موقع تبلت و گوشی و لبتاب آنچنانی نیومده بود تو بازار. مخصوصاً برای بچه ها.
یه بار که داشتیم حرف می زدیم، دوستم بهم گفت: زهرا بیا یه بارم شده تنهایی بریم فلان پیتزا فروشی که تو محلمون بود.
من اولش خیلی ترسیدم. خب یه بچه ی 9 ساله ی کوچیک بودم اون موقع.
بهش گفتم: نه بابا نمی خواد.
اما اون بیشتر اصرار کرد و گفت: نترس بابا زهرا. بیا بریم. من مراقبتم.
خلاصه منم که از فکر تنهایی بیرون رفتن اونم برای اولین بار هیجان زده شده بودم قبول کردم.
اون موقع ها بابام اینا گاهی بهم پول تو جیبی می دادن، منم خرجشون نمی کردم و پس انداز می شد.
بعد یه مدت که پولای من و دوستم به اندازه خرید چند تا غذا شد، یه روز قرارمون رو گذاشتیم که بریم فست فودی.
اون روز من و مامان بزرگم به اصرار من رفتیم خونه مامان بزرگ اون که دوستمم اونجا بود.
وقتی دوتا مامان بزرگا مشغول حرف زدن شدن و یه لحظه حواسشون از سمت ما پرت شد، ما دوتایی پا شدیم بدون اینکه به اونا چیزی بگیم، دست هم و گرفتیم و یواشی از خونه شون اومدیم بیرون.
واییی! نمی دونین تو راه چقدر ذوق داشتیم. همش می خندیدیم و در مورد غذا هایی که می خواستیم سفارش بدیم با هم حرف می زدیم.
خلاصه اونقدر شوق و ذوق داشتیم که نفهمیدیم کی رسیدیم.
بعدشم که رسیدیم، چون اولین بارمون بود نشستیم دوتا پیتزای بزرگ، دوتا سیب زمینی سرخ کرده، دوتا همبرگر و یه دوغ برای خودمون سفارش دادیم.
باور کنین الانم که دارم اینا رو می نویسم خندم گرفته.
ما حتی فکرشو نکردیم با این غذا ها نباید دوغ بخوریم و باید نوشابه یا دلستر بگیریم. جَو گرفته بودمون دیگه.
اون موقع ها هم که غذا ها اینقدر در پیتی و بی کیفیت نبود که. یه سیب زمینی سرخ کرده اش برابر با دوتا یا سه تا از این الانیا بود.
حالا حسابشو کنین ما بجز اون، هر کدوممون پیتزا و همبرگر هم واسه خودمون سفارش داده بودیم.
دوستم می گفت وقتی غذا های ما رو تو یه سینی بزرگ داشتن می اوردن، گارسون خیلی تعجب کرده بوده که ما ها برای دو نفر اون همه غذا گرفته بودیم و داشته با حیرت نگاهمون می کرده.
ولی ما که همچنان جَو زده بودیم، با خوشحالی و اشتها پیتزا ها رو خوردیم و سیر شدیم.
اما یهو دیدیم هنوز به اندازه یه تاغار غذا داریم.
گفتیم چه کنیم؟ چه نکنیم؟
دوستم گفت: من سیر شدم زهرا. می خوای نخوریمشون؟
ولی من گفتم: نه. حیفه اگه نخوریم. اصراف میشه. تازه حیف پولمون. بیا تا هر جا که تونستیم بخوریم تا ببینیم بعدش چطور میشه.
دوستمم قبول کرد و با زور همبرگر ها و سیب زمینیامونم با دوغه خوردیم. میگم با زور یعنی با زووور هااا.
خلاصه که حسابی به پر خوری افتادیم.
بعدش در حالی که دیگه برای هیچی جا نداشتیم، به سختی از جامون پا شدیم رفتیم حساب کردیم و خوابالود به سمت خونه راه افتادیم.
حالا بشنوید از اونور.
از اون طرف مامان بزرگ بیچارم وقتی ما میریم، یه لحظه بر می گرده منو ببینه که می بینه نیستم.
خیلی نگران میشه و به مامان بزرگ دوستم میگه: فلانی زهرا اینا کوشن؟ نیستنا.
مامان بزرگ دوستمم میگه: حتماً رفتن یه دقیقه کوچه رو ببینن. الان میان. نترسین.
ولی مامان بزرگ من که نگران تر از این حرفا بوده، میگه: آخه زهرا ممکنه بیفته یا یه طوریش بشه.
مامان بزرگ دوستم: نه فلانی جان. نگران نباش. نوه ی من مراقبشه. مگه همیشه صبح ها با هم نمیرن مدرسه؟
مامان بزرگ منم قبول می کنه و همونجور چند دقیقه با دلشوره منتظر ما میشینه که بیاییم.
ولی وقتی نمیاییم، با ترس به مامان بزرگ دوستم میگه: فلانی اینا نیومدن. پا شو بریم بیرونو بگردیم ببینیم کجان آخه.
مامان بزرگ دوستمم که بگی نگی ترسیده، بلند میشه با هم میرن کوچه رو می گردن.
اما اثری از ما نبوده دیگه.
بنده ی خدا مامان بزرگم.
نمی دونین اون موقع چه حالی شده بوده!
همش به مامان بزرگ دوستم می گفته: آخه زهرا دست من امانته. اگه بلایی سر بچه بیاد، اگه کسی اذیتش کنه من چی کار کنم؟
نزدیک بوده گریه اش بگیره.
مامان بزرگ دوستمم همش دلداریش می داده که نترس و انشالله چیزی نمیشه و بسپار به خدا و...
ولی مامان بزرگ من میره زنگ می زنه به مامانم جریانو میگه.
مامانمم هول می کنه و میگه تو رو خدا برین همه جا رو بگردین و بچه ام رو پیدا کنین.
مامان بزرگمم قبول می کنه و می خوان راه بیفتن خیابونا رو بگردن.
ولی همون موقع منه شکمو و دوستم از راه می رسیم.
بماند که چقدر دعوامون کردن و به خاطر دوغ خوردن با غذای فست فود و پر خوری کردن، به چه حال بدی افتادیم!
البته همشون حقمون بود دیگه!
به خاطر اینکه فکر می کردیم مامان اینامون اگه بدونن نذارن تنهایی بریم بیرون غذا بخوریم، ازشون پنهون کاری کرده بودیم.
ولی واقعاً اون روز چه خطراتی سر راهمون بوده و خودمون نمی دونستیم! مخصوصاً برای من. مگه نه؟