خاطرات بهمن و اسفند
سلااام دوستان.
چطورییین؟
منم خوبم به لطف خدا.
بهمن و اسفند رو به شدت درگیر درس بودم. تازه دیروز کلاسامون تموم شد.
این هفته آخرم استادامون بی خیالمون نمیشدن. بعضیاشون که مستقیم میگفتن باید بیایید سر کلاس. بچه ها هم یکی دوتا از کلاسا رو قشنگ پیچوندن و نرفتن. استاد اومده بود سر کلاسا، ولی بچه ها با هم تبانی کردن و نیومدن. منم تابع جمع بودم. اما اون روز کلی از این هماهنگیشون خندیدم.
توی این پست گفتنی ها فراوون و عکسا هم تقریبا زیادن. چون میخوام از 16 بهمن تا دیروز 24 اسفند رو تعریف کنم.
خخخ. نترسید. خلاصه میگم.
دو ماه بهمن و اسفند پر بود از اتفاقات خوب و البته بد.
کلی تولد داشتیم.
23 بهمن تولد خاله زهرام،
24 بهمن تولد دوست صمیمیم زهرا،
28 بهمن تولد دوست صمیمیم فرحناز،
14 اسفند تولد خاله محبوبه،
18 اسفند تولد دوست صمیمیم مهدیه،
و...
20 اسفند تولد بابام.
عکس کیک تولد خاله زهرا و خاله محبوبه رو گذاشتم.
اما خب توی این دو ماه دو بار مریض شدم.
یه بار 16 بهمن مریض شدم. اما فقط گلو درد و سر درد داشتم که از بس آب و چای و آبمیوه خوردم یه روزه خوب شدم خدا رو شکر.
اما از 27 بهمن تا 2 اسفند اومیکرون گرفته بودم. خیلی بد بود، خیلی. من که فکر میکردم چون دو دوز واکسن زدم نمیگیرم، اما بد گرفتما.
28 بهمن بدترین روزم بود. تب و لرز داشتم، تپش قلب، فشار خون پایین، گلو درد و... خلاصه شبش داشتم جون میدادم. دیگه دیدم وضع اینجوریه با بابام پا شدم رفتم دکتر. آخه میترسیدم تبم اونقدر بره بالا که تشنج کنم. من فوبیای تشنج دارم. خلاصه جای دشمنتون خالی، اونقدر حالم بد بود که همون شبونه رفتم زیر سرم.
بنده خدا مامانم تو اون دو هفته فقط منو به سوپ و آبمیوه بست.
حالا این که چیزی نیست. ما خونوادگی اومیکرون گرفته بودیم و تا دو هفته هیچ جا نتونستیم بریم. واقعا روزای بدی بود.
یعنی اول مامانم گرفت، بعدشم من و بابام.
مامان و بابام خیلی حالشون بد بود. اما اول من خوب شدم، بعدش مامانم. چون ما مدام آب جوش میخوردیم. خدا رو شکر من زیاد سرفه نداشتم. اما بابام بنده خدا از اومیکرون درگیر سرفه های شدیدش شد.
خلاصه که... همین دیگه. خیلی مراقب خودتون باشین.
قشنگ ترین اتفاق ماه بهمن روز پدر و ولنتاین بود که جفتشون افتاده بود به بیست و ششم.
استاتوس روز پدرمو گذاشتم.
اون روز مامانم پیتزا درست کرد و رفتیم دیدن مامان بزرگ و بابا بزرگم.
خاله هامم بودن و کلی خوش گذشت.
بعد از شام خاله هام مثل هر سال زحمت کشیدن و کلی کادوی ولنتاین بهم دادن.
دستشون درد نکنه. برام دوتا مانتو خریده بودن با یه عالمه شکلات. عکساشونم گذاشتم.
دیروز هم چهارشنبه سوری بود که باز با خونواده مامانم دورهم بودیم.
انشالله خدا به دل همه شادی بده.
چهار روز دیگه عید نوروزه. عید همگی پیشاپیش مبارک.