زهرازهرا، تا این لحظه: 21 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره
Date of creation of my blogDate of creation of my blog، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره
My membership dateMy membership date، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

🌹خاطرات یک بانوی روشندل🌹

قلبم را به ❤خدا❤ میسپارم، که او به شدت کافیست

یه پست تپل

1398/5/1 0:38
نویسنده : زهرا‌بانو
298 بازدید
اشتراک گذاری

سلام.

من اومدم که خاطره ای که صبح قول داده بودمو بنویسم.

خواستین نظر بذارین.

یه بار من کوچیک بودم. شاید 8،9سالم بود. شایدم کمتر. دقیق نمی دونم.

اون موقعا که نه تبلت بود نه پی اس پی و از اینجور چیزا.

سرگرمی ما فقط کارتون و برنامه کودک و عروسک بازی و... بود که من چون مفهوم بیشتر کارتونا رو درک نمی کردم خوشم نمی اومد.

متأسفانه نه خواهر و برادر داشتم، نه هیچ همبازی دیگه ای مثل دختر خاله و پسر خاله که نزدیکم باشن.

یعنی همیشه سعی می کردم خودم، خودمو سرگرم کنم.

تا اینکه یه بار شماره اون قصه گوی زنگوله بود فکر کنم، آره. اونو تو تلویزیون تبلیغ می کردن. منم حفظش کردم و از اون موقع به بعد، هر وقت حوصلم سر می رفت زنگ می زدم اونجا شعر و قصه گوش می دادم.

خب اونام تلفن هوشمند بودن دیگه. هر بار هم زنگ می زدم برای گوشیمون پول می افتاد.

ولی خب اون زمونا متأسفانه من متوجه این قضیه نبودم. البته می شنیدم که می گفت هزینه هر تماس فلان قدر می باشد. ولی اهمیتی نمی دادم و می گفتم مثلاً با سه چهار بار تو روز مگه چقدر پول تلفنمون میاد؟

چون قصه هاشو هم خیلی دوست داشتم می زدم به دنده بی خیالی.

بگذریم.

یه روز صبح که پا شدم طبق عادت زنگ بزنم به تلفن قصه گو، هر چی کردم نشد و گفت تلفن مشترک مورد نظر به علت بدهی قطع شده.

خلاصه غصه ام گرفت و وقتی مامانم اینا اومدن خونه یواشکی رفتم به مامانم گفتم تلفن قطع شده.

مامانم تعجب کرد و گفت چرا حالا قطع شده؟ الان که سر برج نشده و وقتش نیست.

که من بهش گفتم فکر کنم من باعثش شدم مامان.

مامانم با تعجب بیشتری گفت چرا تو؟ مگه چی کار کردی؟

با هر زوری بود بهش جریانو گفتم. آخه من تا قبلش وقتایی به قصه گو زنگ می زدم که مامانم نبود. یعنی همون موقعا هم یه جورایی از عکس العملش می ترسیدم.

مامانم رفت بدهی تلفنمون رو چک کرد. به پول اون موقع خیلی شده بود.

ولی فقط بهم گفت زهرا چرا این کارو کردی؟ منم فقط در حال شرمندگی و گریه بودم و هی می گفتم مامان ببخشییید.

اون روز گذشت.

از اون طرف، یه بار که مامانم می خواست موجودی حسابشو با تلفن چک کنه شماره حسابشو حفظ کردم. آخه تلفنو زده بود رو آیفون و من از صدا های مختلف شماره گیر های تلفن می فهمیدم چه عددی رو می زنه.

آخه اگه با دقت گوش بدین فرق صدای هر عددی رو توی تلفن متوجه میشین.

فکر کنین من اون موقع 16 عدد مختلف و پشت سر هم رو با یه بار زدن حفظ شده بودم.

فردای روزی که تلفنمون قطع شده بود، با هر ترفندی بود شماره مخابرات رو از خاله ام گرفتم.

زنگ زدم اونجا و... خب دیگه. حتماً خودتون حدس زدین که چی شده.

بلههه. بنده با همون شماره حساب مامانم پول تلفنمونو پرداخت کردم.

وقتی چند ساعت بعد با تلفن خودمون زنگ زدم به مامانم، طفلکی هنگ کرد.

گفت زهرا چه جوری با گوشی خونه زنگ زدی؟ بابات تلفنو وصل کرد آره؟

بنده هم یه بادی به غبغب انداختم و با پیروزی گفتم نه مامان جون. من وصلش کردم.

اون لحظه فکر کنم نزدیک بوده دوتا شاخ گنده رو سر مامانم سبز بشه.

چون گویا اصلاً تو تصورشم نمی گنجیده که من بتونم این کارو کنم.

گفت تو؟ چه جوری وصلش کردی؟ حتماً شوخی می کنی دیگه عزیزم.

منم گفتم نه بابا. شوخیم کجا بود؟ بعدم داستانو براش تعریف کردم که باز بیچاره رفت تو شوک.

گفت زهرا تو چه جوری اون همه رقم و به ذهنت سپردی؟ اصلاً چه جوری از صدای شماره گیرای تلفن عدداشو تشخیص دادی؟

منم گفتم خب ما اینیم دیگه مامان جون. دست پرورده شماییم.

بعداً نوشت: مامانم یه دفعه ای انگار یه چیزی یادش اومد که با استرس و عصبانیت گفت زهرا برای چی سرخود پول تلفنو از حساب من دادی؟ آخه دختر، من چند روز دیگه فلان قدر چک دارم. بیام خونه می دونم چی کارت کنم.

منو میگین؟ ترس ورم داشت شدیددد.

وقتی قطع کردم رفتم تو فکر که حالا چی کار کنم؟ چی کار نکنم؟

یه دفعه رمز دوم کارت مامانم و شماره همون بانکی که توش حساب داشت رو هم یادم اومد و یه فکری تو ذهنم جرقه زد.

سریع شماره بانک رو گرفتم و حساب مامانمو چک کردم و بعد زنگ زدم به مامانم.

مامانم گفت باز برای چی زنگ زدی؟ می خوای عذرخواهی کنی؟ باشه. حالا قطع کن تا بعد. من فعلاً کار دارم.

که من گفتم نه مامان. زنگ زدم بگم به اندازه مبلغ چکت تو حسابت پول داری. نگران نباش.

مامانم بیچاره همینجوری مونده بود. گفت تو دیگه عجب جونوری هستی زهرا!

خلاصه که این بود خاطره ام.

شاد باشید.

پی نوشت: اول مرداد هم بر همگی مبارک.

پسندها (5)

نظرات (2)

✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
1 مرداد 98 1:41
چه خاطره قشنگی تقریبا یه جوردیگش هم برامن اتفاق افتاده 🤣منم همش به مروا زنگ میزدم اخرسرم جایزه برنده شدم
کلی هم پول تلفن اومد 😂😂
زهرا‌بانو
پاسخ
آخی عزیزم! آفرین.

1 مرداد 98 10:35
ماشالا به این هوش قوی زهرا جان
چه خاطره جالبی😉😉 
زهرا‌بانو
پاسخ
مرسی قربونت