حال و هوای من در آبان 1398
سلام دوستان.
خوبید؟
این روزها خیلی عادی می گذرن.
اصلا یه جورایی کسل آوره این پاییز لعنتی. نه؟
آخه راستش من اصلا پاییز رو دوست ندارم. هواش خیلی دلگیره. انگار همه جا بوی غم و تنهایی میده. برگا زرد میشن. هوا سرد میشه و...
بگذریم.
امتحانات میان ترمم از دو هفته دیگه شروع میشه. باید بشینم بکوب بخونم.
امان از این اینترنت که ما رو معتاد خودش کرده.
نمی دونم این چندمین باریه که اینو میگم. ولی واقعاً خیلی دیگه دارم ازش استفاده می کنم و خودمم ناراضی ام.
بدبختی نمی تونمم ازش دست بکشم.
نمی دونم چه فازی داره.
هر چی فکر می کنم می بینم حرف تازه ای نیست. فقط روزمرگی و روزمرگی.
امروز همکلاسیم بهم میگه زهرا چرا یه مدته ساکت شدی؟ قبلا که خیلی حرف می زدی. چی شده؟
بهش گفتم نه والله نیلوفر جان. (آخه اسمش نیلوفره) هیچی نشده. خب چی بگم؟ نمی دونم. حرفی ندارم.
دیدین بعضی وقتا آدم اینجوری میشه؟ انگار هیچی برای گفتن یا فکر کردن نداره.
انگار مغز ما هم مثل زمین و درختا داره میره به سمت خواب زمستونی.
والله دیگه.
راستی صحبت از خواب شد.
دیدین این روزا آدم همش دلش می خواد بخوابه؟ مخصوصا تو مدرسه.
یعنیا. من امروز صبح تو کلاس به زور چشمامو باز نگه داشته بودم. آخرم سرگیجه گرفتم و سردرد شدم طبق معمول.
بالاخره هوای پاییزه دیگه. هوا غم انگیزه دیگه.
به به! طبع شعرمونم که گل کرد.
بذار برم تا یه وقت این طبع شعره کار دستمون نداده.
شوخلوق کردم، به قول ما ترکا.
می بینین تو رو خدا؟ من همیشه اولش تو فاز غمم که میام اینجا. بعد نمی دونم چی میشه که رفته رفته، کم کمک، نم نمک، دیگه نمی دونم چی چی مک، کانالم عوض میشه و می زنم رو ریتم حرفای شاد.
چه کنیم دیگه؟ این جانب پدیده عجیبی هستم به اسم زهرا خانوم.
شاد باشید.
راستی انشاالله تعالا تا آخر آبان دیگه پست نمیذارم.
البته اگههه نذارم که از منه معتاد به اینترنت و نی نی وبلاگ بعیده. جدی میگم به جون عمه ی غضنفر. خخخ.