زهرازهرا، تا این لحظه: 21 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره
Date of creation of my blogDate of creation of my blog، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره
My membership dateMy membership date، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

🌹خاطرات یک بانوی روشندل🌹

قلبم را به ❤خدا❤ میسپارم، که او به شدت کافیست

خاطره دارم، خاطره ی تازه، بدو بابا جون، نخونی از دستت میره ها

1398/8/2 0:35
نویسنده : زهرا‌بانو
259 بازدید
اشتراک گذاری

سلام.

بعد از مدت ها یهویی دوباره هوس خاطره نویسی زد به سرم.

دیگه مجبور شدم پیمان شکنی کنم و اومدم.

فکر کنم آخرین خاطره ام رو اولای شهریور بود که نوشتم.
اما بهتون بگم. نظر نذارین تا یک هفته اعتصاب می کنمااا. خخخ.

آفرین گلیا. مثل پست قبلیم زیاد نظر بذارین. دل من با یه همچین چیزای کوچیکی شاد میشه. بله اینجوریاست.

خب دیگه. حرف بسه. بریم سر خاطره که زود بنویسمش و برم که خوابم میاد حسابی.

من خودم عاااشق این خاطره ام هستم. یعنیا. واسه هر کی تعریفش می کنم خودم دو ساعت سرش می خندم. خودشیفته ام دیگه. کاریمم نمیشه کرد. خخخ.

خب حالا. بریم سر تعریف.

یادمه کلاس اول بودم. یه بار اونقدری محله ما برف میاد که بشینه زمین. می زنه مدرسه ما رو هم تعطیل می کنن.

ولی مامانم باید می رفته سر کارش. پس منو می بره میذاره خونه مامان بزرگم.

اما من دیگه کامل بیدار شده بودم و متوجه شده بودم که برف اومده.

بدجور گیر دادم به مامانم که: «مامان؟ میای بریم با برفا بازی کنیم؟ پا شو بیا بریم دیگه مامان جون. تو رو خدا. تو بری من حوصلم سر میره. مامان بزرگ هم که خوابه. حالا من چی کار کنم؟ تو رو خدا بیا بریم برف بازی مامان.»

حیوونکی مامانم هر چی میگه: «ای بابا! حالا بیا بخواب پیش مامان بزرگ. بعداً که مامان بزرگ بیدار شد می برتت با برفا بازی می کنی.»

به خرج من نمیره که نمیره و میگم: «الا و بالله من همین الان می خوام برم بیرون برف بازی کنم.»

مامانم هم که می بینه هوا سرده و اگه من برم بیرون حتماً سرما می خورم، اگرم دعوام کنه من گریه راه می اندازم و بیچاره مامان بزرگم رو بیدار می کنم.

پس بهم میگه: «خیلی خب زهرا خانوم. من یه وسیله بازی جدید برات میارم تو خونه. ولی باید همینجا بشینی بازیتو کنی. سر و صدا هم نکنی و بذاری مامان بزرگ بخوابه. خودتم بعدش باید بری بخوابی. فهمیدی؟»

منم خوشحال. قبول می کنم و با اشتیاق میگم: «چَشم.»

مامانمم میره تو حیاط و توی یه سینی فلزی رو پر برف می کنه میاره میذاره جلوی من.

بهم میگه: «بیا اینم برف. بی سر و صدا باهاش بازی کن.»

منم به برفا دست می زنم و کلی ذوق می کنم و بعد مشغول برف بازی میشم.

مامانم که خیالش راحت شده بوده منو می بوسه و میره سر کار.

مامان بزرگمم که همچنان خواب بوده.

اصلاً به ذهن هیچ کدومشون نمی رسه که ممکنه فکر نا آگاهانه ای بیاد تو ذهن من و بخوام یه کار خطرناک بکنم.

حالا میگین چی کار کردم؟

 خلاصه یه خورده با برفا مشغول میشم. اما بعد از یه مدت می بینم این کار دیگه برام هیجان انگیز نیست.

تصمیم می گیرم یه کار جدید باهاش بکنم. اما اولش نمی دونستم چه کاری!

اون موقع تازه مبحث جمع رو به ما یاد داده بودن.

یهویی این موضوع به ذهنم میاد و ذوق زده ام می کنه.

آروم بلند میشم سینی پر از برف رو می برم بی صدا میذارم روی بخاری که با درجه بالا روشن بوده که بتونه همه جای خونه مون رو گرم کنه. آخه اگه یادتون باشه، اون موقع ها هنوز خونه ها شوفاژ نداشتن. همه یا از شومینه استفاده می کردن یا بخاری.

بگذریم.

بعد از این کار، نوک پا نوک پا طوری که مامان بزرگ بیدار نشه میرم توی آشپزخونه.

در یخچال رو باز می کنم و اول دوتا تخم مرغ رو بر می دارم. بعد تخم مرغ ها رو می برم جلوی بخاری و یکی یکی میذارم توی سینی.

فکر کنین همین کار خودش چقدر وحشتناک بوده واسه من و چه جوری تخم مرغا رو آوردم گذاشتم تو سینی فلزی داغ شده، روی بخاری سوزان! چه شانسی هم آوردم که دست و بالم نسوخته!

خلاصه تا چهار بار این عمل تخم مرغ گزاری توی سینی پر برف رو تکرار می کنم. خخخ.

می خواستم ببینم چی میشه.

اما بار پنجم که میرم توی آشپزخونه، یهو مامان بزرگم با صدای پاشیدن آب رو بخاری از خواب می پره که می بینه یه اب گرم داره مدام روی بخاری می پاشه. بعدم متوجه سینی پر برف که حالا دیگه همه برفای توش آب شده بودن و هشت تا تخم مرغ شناور توی سینی میشه.

بیچاره جا می خوره و حتی می ترسه.

سریع میره جلو سینی رو از روی بخاری بر می داره.

می خواد ببردش توی آشپزخونه که می بینه بنده با دوتا تخم مرغ دیگه در دست دارم از آشپزخونه میام بیرون.

مامان بزرگم می گفت اون لحظه فقط با حیرت منو نگاه کرده و گفته: «زهرا داری چی کار می کنی؟ برای چی این همه تخم مرغ رو ریختی تو سینی، بچه؟»

منم از اونجایی که یه کمی تخس تشریف داشتم، با خونسردی میگم: -مامان بزرگ خانوم معلممون بهمون یاد داده اگه دو رو پنج بار به علاوه دو کنی میشه ده. منم می خواستم ببینم خانوم معلممون راست گفته یا نه، که این تخم مرغا رو آوردم ریختمشون توی سینی. حالام فهمیدم راست گفته.»

یعنی مامان بزرگم می گفت تا دو دقیقه همونجور شوک شده بوده و به پدیده عجیبی به اسم زهرا خیره شده بوده و اصلاً نمی دونسته چی بگه.

فقط سکوت می کنه و مات و مبهوت بهم نگاه می کنه بیچاره.

پسندها (14)

نظرات (11)


2 آبان 98 0:40
نیلا خل شده به نظرت؟هی میگه میشه شب خونتون بخوابم خونه خودمون میترسم از قضیه خبر داری بابا جان؟
زهرا‌بانو
پاسخ
بله بابا جان خبر دارم
به نظر من خواب دیده
یا شایدم جنی چیزی دیده، نمی دونم

2 آبان 98 0:41
من نیلوفرم وب جدیدمه
زهرا‌بانو
پاسخ
وبت حذف شد که

2 آبان 98 0:44
نیلا خل شده نیلا خل شده 
خل خل خل خل از همه رنگ خل هاتو با چی میشوری با شامپو خلرنگ
زهرا‌بانو
پاسخ
وا! چرا؟
مامان و بابای حلما و حسینمامان و بابای حلما و حسین
2 آبان 98 13:07
چه خاطره قشنگ و پرهیجانی بود ...!!! عاالی .

صفای خاطرات کودکی هرگز از بین نمی رود .
زهرا‌بانو
پاسخ
ممنونم
لطف کردین نظر دادین

2 آبان 98 13:55
عجب بچه ی شیطونی بودی زهرا خانم😇
زهرا‌بانو
پاسخ
آره خیلی مدیا جون
مامان فاطیمامان فاطی
2 آبان 98 15:49
😂
✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)
3 آبان 98 0:14
باز خوبه مامان بزرگت تقریبا بموقع بیدار شد و اتفاق بدی نیفتاد😁😁
زهرا‌بانو
پاسخ
بله واقعا کار خطرناکی کرده بودم
♡fatemeh♡♡fatemeh♡
3 آبان 98 9:02
😂💜😆💙😂😘

3 آبان 98 13:14
خخخخخخخ شیطون بلا
زهرا‌بانو
پاسخ
مرسی از نظرت عزیزممم
mahsamahsa
3 آبان 98 19:09
خدایا از دست شیطنت های بچگانه😅
ماشالله چقدر شیطون بلا بودی تو دختر❤️
هر وقت بخاری ببینم یاد کاره تو میوفتم بعد این
زهرا‌بانو
پاسخ
آخی!
مرسی

نه بابا شیطون نبودم که من، شر بودم
✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
8 آبان 98 23:22
ای دختر شیطون😍
زهرا‌بانو
پاسخ
خب ما اینیم دیگه دوست قدیمی