روز شماری تا تولد مامان جونم و تعریف خاطرات اولین هفته مدرسه
سلام سلام.
من باز اومدم.
وای وای بچه ها باور کنین تو این چند روز اصلاً اصلااا وقت نکردم حتی یه بیرون برم با مامان اینا، دلم باز شه. از بس که سرم شلوغه.
یعنی گرفتار مدرسه ام شدیدااا.
اصلا این پنج روز خیلی واسم سخت گذشت.
پس فکر نکنین نمیام و دارم قصور می کنم توی پست گذاشتن.
خب بریم سر وقت جریانات این چند روز.
نه وایسین. اول یه چیز بگم که از همه واسم مهمتره.
واییی بچه هااا! شنبه تولد مامانمههه. خیلی خوشحالم.
می خوام تدارک یه کادوی خوشگل موشگل رو براش ببینم. انشاالله
خب بریم سر وقت تعریف.
به جون عمه ی غضنفر، دیگه می خوام بتعریفم.
خب. اون میکروفون رو بدین به من. مرسی.
بسم الله الرحمن الرحیم.
با سلام و احترام خدمت تمامی خوانندگان و دوستداران وبلاگ زهرا بانو، توجه شما را به اخبار داغ اولین هفته مدرسه زهرا خانوم جلب می نمایم.
زهرا، بانوی نابینا، این روزها بسیار سرخوش است و اوقات زیبایی را به همراهی دوستان گلش می گذراند.
بچه ها جدی دوستام خیلییی باحالن. یعنی جالبن.
یعنی وقتی میرم پیششون میشینم از دستشون روده بر میشم از خنده.
هر کدوم یه گلوله نمکن واسه خودشون.
خیلی شوخی می کنن و با هم می خندیم و روحمون شاد میشه حسابی.
یه دوست بسیار خانوم و مهربون هم پیدا کردم. اسمش پرستو. خیلی با هم گرم می گیریم و صحبت و این حرفا.
معلم هامونم یکی از یکی بهتر و خانومتر. خیلی با شعورن و تحویلم می گیرن و میگن زهرا ما به تو افتخار می کنیم.
(عجب دنیاییه ها.)
خلاصه که، بله. خدا رو شکر از این مدرسه راضی راضیم و تقریباً به پای مدرسه ای که راهنماییم اونجا می رفتم داره می رسه.
(خودمم نفهمیدم چی گفتم. ولش کنین.)
اینجوری دیگه.
بذار فکر کنم... نه. دیگه یادم نمیاد چیزی.
آما اگه یادیم دا گلدی گلرم یازارام گینه.
یعنی اما اگه یادم اومد میام می نویسم باز.
خب زیاد نوشتم. شما هم یه استراحتی به چشمای مبارک بدین تا دفعه بعد. آفرین.
خب دیگه. خداحافظ همگیتون تاااا... شنبه.
که مهمترین، حیاتی ترین، قشنگ ترین، شیک ترین و و و... روز زندگی منه.