خاطره بامزه
سلام بچه ها خوبید؟
راستش امروز اومدم خاطره اون دفعه که پاک شد رو با طول و تفصیل بگم.
چون مامانم گفت فایده نداره کوتاه بنویسیش.
خودمم میگم حیفه. اون خیلی قشنگ بود. اگه درست تعریف نکنم، جذابیتش رو از دست میده و خوب نیست این اجحاف رو در حق داستانم کنیم.
اما قول میدم اول شهریور یه خاطره جدید بذارم.
پس بذارین از اول شروع کنم.
شاید بعضیا هم نخونده باشنش که برای اونا جالب میشه.
*****
خب. من حدوداً یک یا دو سالم بوده. اون موقعا مشکل کلیه شدیدی داشتم. یعنی کلیه ام سنگ ساز بود.
شبا تا صبح بشه، من مدام گریه می کردم و مامانم و خاله هام و مامان بزرگم منو دست به دست می دادن و هر کدومشون سعی می کردن آرومم کنن اما نمی تونستن. یعنی ببینین چقدر درد داشتم که گریه ام بند نمی اومده.
اون موقع ها ما یه همسایه دیوار به دیوار داشتیم که اونم چند تا نوه داشت که هر روز می اومدن خونه اش.
و وقتی که من صبح ها از زور خستگی و درد و گریه شب قبل خوابم می برد و نوه های اون می اومدن، همسایمون به نوه هاش می گفت: بچه ها شلوغ نکنین. سر و صدا نکنین. زهرا تازه خوابیده.
یعنی صدای گریه من در حدی بوده که تا خونه اونام می رفته.
:)
بگذریم.
دکتر واسه مشکل کلیه ام به مامان و بابام گفته بود برای اینکه سنگ کلیه زهرا دفع بشه باید مایعات زیادی مصرف کنه.
مخصوصاً دلستر خیلی براش مفیده.
این میشه که اونام زیاد برام دلستر می خریدن و من کم کم به این نوشیدنی علاقه وافری پیدا کردم.
حالا یه شب که نه، یه نصفه شب من از خواب بیدار میشم و مامانمو بیدار می کنم که چی؟
که: مامان من دلستر می خوام.
فکر کنین نصفه شب چی ازش خواسته بودم.
:)
دست بر قضا اون موقع دلستر هم نداشتیم.
بعد مامانم یه فکری می کنه. ولی نمی دونم چی میشه که نمیگه دلستر نداریم.
فقط میگه: بذار فردا بهت میدم.
من با بغض: -نه مامان. همین امروز بده.
مامان: اصلا می خوای بهت آبمیوه بدم؟ آبمیوه هم مثل دلستره ها.
اما من از اونجایی که بسیار بسیااار تخس تشریف داشتم میگم نه، نه. الا و بالله من همونو می خوام. من دلستر می خواممم.
مامانم بیچاره به خاطر اینکه هم من داد و بیداد راه نندازم و بابامم بد خواب نکنم میگه: باشه زهرا. بشین اینجا و سر و صدا نکن، الان میرم برات میارم.
بعد میره تو آشپزخونه و یه لیوان آبمیوه بر می داره و با خودش میگه: زهرا که نمی بینه این دلستر نیست. خب همینو بهش میدم بخوره دیگه.
بعد آبمیوه رو به اسم دلستر میاره میده به من.
حتی فکرشم نمی کرده من فرقشونو متوجه بشم.
اما من یه جرعه که ازش می خورم زود میگم: اِ! مامان این که دلستر نیست. آبمیوه هست
مامانم که هول شده میگه: نه دخترم. این دلستره. من گازشو از بین بردم. واسه همین تو فکر کردی آبمیوه هست. بخور ببین.
من که شک کردم، باز یه ذره دیگه می خورم: ولی مزه آبمیوه میده ها مامان.
دوباره مامانم حاشا می کنه و قانعم می کنه.
خلاصه اون شب با هزاران بدبختی، من اون آبمیوه رو می خورم و بهونه دلستر رو نمی گیرم.
مامانمم اون موقع به روش نمیاره که فهمیده من متوجه قضیه شدم.
ولی بعداً که بزرگ شدم و این خاطره رو برام تعریف کرد، با خنده گفت: هیچ جوره نمیشه تو رو گول زد زهرا. چون تو با اینکه نابینایی، ولی همه چیو می فهمی. هر چند با روش خودت.
*****
خب تموم شد.
امیدوارم از خوندنش لذت برده باشین.
توقع 10 تا نظر رو ندارم. چون می دونم برای بعضیاتون تکراری بود.
ولی خب... دیگه بدون نظرم نذارینش. لطفااا.