زهرازهرا، تا این لحظه: 21 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره
Date of creation of my blogDate of creation of my blog، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره
My membership dateMy membership date، تا این لحظه: 11 سال و 14 روز سن داره

🌹خاطرات یک بانوی روشندل🌹

قلبم را به ❤خدا❤ میسپارم، که او به شدت کافیست

خاطره بامزه

1398/5/28 14:07
نویسنده : زهرا‌بانو
298 بازدید
اشتراک گذاری

سلام بچه ها خوبید؟

راستش امروز اومدم خاطره اون دفعه که پاک شد رو با طول و تفصیل بگم.

چون مامانم گفت فایده نداره کوتاه بنویسیش.

خودمم میگم حیفه. اون خیلی قشنگ بود. اگه درست تعریف نکنم، جذابیتش رو از دست میده و خوب نیست این اجحاف رو در حق داستانم کنیم.

اما قول میدم اول شهریور یه خاطره جدید بذارم.

پس بذارین از اول شروع کنم.

شاید بعضیا هم نخونده باشنش که برای اونا جالب میشه.

*****

خب. من حدوداً یک یا دو سالم بوده. اون موقعا مشکل کلیه شدیدی داشتم. یعنی کلیه ام سنگ ساز بود.

شبا تا صبح بشه، من مدام گریه می کردم و مامانم و خاله هام و مامان بزرگم منو دست به دست می دادن و هر کدومشون سعی می کردن آرومم کنن اما نمی تونستن. یعنی ببینین چقدر درد داشتم که گریه ام بند نمی اومده.

اون موقع ها ما یه همسایه دیوار به دیوار داشتیم که اونم چند تا نوه داشت که هر روز می اومدن خونه اش.

و وقتی که من صبح ها از زور خستگی و درد و گریه شب قبل خوابم می برد و نوه های اون می اومدن، همسایمون به نوه هاش می گفت: بچه ها شلوغ نکنین. سر و صدا نکنین. زهرا تازه خوابیده.

یعنی صدای گریه من در حدی بوده که تا خونه اونام می رفته.

:)

بگذریم.

دکتر واسه مشکل کلیه ام  به مامان و بابام گفته بود برای اینکه سنگ کلیه زهرا دفع بشه باید مایعات زیادی مصرف کنه.

مخصوصاً دلستر خیلی براش مفیده.

این میشه که اونام زیاد برام دلستر می خریدن و من کم کم به این نوشیدنی علاقه وافری پیدا کردم.

حالا یه شب که نه، یه نصفه شب من از خواب بیدار میشم و مامانمو بیدار می کنم که چی؟

که: مامان من دلستر می خوام.

فکر کنین نصفه شب چی ازش خواسته بودم.

:)

دست بر قضا اون موقع دلستر هم نداشتیم.

بعد مامانم یه فکری می کنه. ولی نمی دونم چی میشه که نمیگه دلستر نداریم.

فقط میگه: بذار فردا بهت میدم.

من با بغض: -نه مامان. همین امروز بده.

مامان: اصلا می خوای بهت آبمیوه بدم؟ آبمیوه هم مثل دلستره ها.

اما من از اونجایی که بسیار بسیااار تخس تشریف داشتم میگم نه، نه. الا و بالله من همونو می خوام. من دلستر می خواممم.

مامانم بیچاره به خاطر اینکه هم من داد و بیداد راه نندازم و بابامم بد خواب نکنم میگه: باشه زهرا. بشین اینجا و سر و صدا نکن، الان میرم برات میارم.

بعد میره تو آشپزخونه و یه لیوان آبمیوه بر می داره و با خودش میگه: زهرا که نمی بینه این دلستر نیست. خب همینو بهش میدم بخوره دیگه.

بعد آبمیوه رو به اسم دلستر میاره میده به من.

حتی فکرشم نمی کرده من فرقشونو متوجه بشم.

اما من یه جرعه که ازش می خورم زود میگم: اِ! مامان این که دلستر نیست. آبمیوه هست

مامانم که هول شده میگه: نه دخترم. این دلستره. من گازشو از بین بردم. واسه همین تو فکر کردی آبمیوه هست. بخور ببین.

من که شک کردم، باز یه ذره دیگه می خورم: ولی مزه آبمیوه میده ها مامان.

دوباره مامانم حاشا می کنه و قانعم می کنه.

خلاصه اون شب با هزاران بدبختی، من اون آبمیوه رو می خورم و بهونه دلستر رو نمی گیرم.

مامانمم اون موقع به روش نمیاره که فهمیده من متوجه قضیه شدم.

ولی بعداً که بزرگ شدم و این خاطره رو برام تعریف کرد، با خنده گفت: هیچ جوره نمیشه تو رو گول زد زهرا. چون تو با اینکه نابینایی، ولی همه چیو می فهمی. هر چند با روش خودت.

*****

خب تموم شد.

امیدوارم از خوندنش لذت برده باشین.

توقع 10 تا نظر رو ندارم. چون می دونم برای بعضیاتون تکراری بود.

ولی خب... دیگه بدون نظرم نذارینش. لطفااا.

پسندها (13)

نظرات (7)


28 مرداد 98 15:17
عالی بود
زهرا‌بانو
پاسخ
ممنونم

28 مرداد 98 17:42
💖💖💖💖
مامان و بابای حلما و حسینمامان و بابای حلما و حسین
28 مرداد 98 18:49
دوست گرامی با خواندن این خاطره زیباتون چشمهایم خیس و بارانی شد .
​​​​​​ این آیه شرفه قرآن را که حتما خوانده اید : 
وَلَقَدْ ذَرَأْنَا لِجَهَنَّمَ كَثِيرًا مِنَ الْجِنِّ وَالإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لا يَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أَعْيُنٌ لا يُبْصِرُونَ بِهَا وَلَهُمْ آذَانٌ لا يَسْمَعُونَ بِهَا ...اعراف 179

همه مون اعتقاد داریم روشندل بودن دلیل بر عدم مشاهده و درک حقیقت نیست .
چه بسیار آدمیان که چشم سر دارند ولی نمی بینند  "وَلَهُمْ أَعْيُنٌ لا يُبْصِرُونَ بِهَا" .
قرآن کریم از این دسته به چهارپایان تعبیر می کند و می فرماید از آن هم بدتر هستند "اولئک کالانعام بل هم اضل".
پس هر کس چشم سر دارد بینا نیست و  هیچ روشندلی نابینا نیست ...
همچنین لا تدرکه الابصار از اسامی خداوند است .یعنی خدا را با چشم سر نتوان دید .و لیکن خداوند در قلبهای سلیم حکومت میکند .
موفق و سلامت و شادکام باشید ...
 
زهرا‌بانو
پاسخ
ممنون از شما و حرف های دلگرم کننده اتون.
سلامت باشید
✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)
28 مرداد 98 20:03
عجب ناقلایی بودی هااااا😁
زهرا‌بانو
پاسخ
بله. با وجود نابینا بودنم بسی شیطون بودم من.
✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)
28 مرداد 98 20:04
زهراجون جسارت نباشه،معذرت میخام ولی شما چطور مینویسید و وبلاگهای بقیه رو میخونید؟
زهرا‌بانو
پاسخ
خواهش می کنم. می دونین، من یک لبتاب دارم که توش نرم افزار گویا نصب کردم. این نرم افزار هر کاری من انجام بدم، مثلاً تایپ کنم یا... هر کار دیگه رو برام می خونه. خیلی راحته.
🥀نوزیتا🥀🥀نوزیتا🥀
29 مرداد 98 12:27
عیدتون مبارک 🌹🌹🌹
زهرا‌بانو
پاسخ
قربان شما
✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)
29 مرداد 98 13:14
چ عاااالی👏👏👏

باید از پیشرفت تکنولوژی ممنون باشیم ک دوست خوبی مثه شمارو کنارمون داریم💋😘

موفق باشی عزیزم
زهرا‌بانو
پاسخ
ممنونم عزیزم