داداش
کاش یه داداش داشتم.
یه داداش خوب، مهربون، جذاب.
با هم می نشستیم تخمه می خوردیم فوتبال نگاه می کردیم. کل کل های فوتبالی می کردیم.
وقت و بی وقت می گفت زهرا پا شو بریم بیرون. منم که پایه. اون وقت دیگه مجبور نبودم بیشتر اوقات تنها تو خونه بمونم.
کاش یه داداش داشتم.
یه داداش خوشگل که پزش رو به همه بدم و بعد هی براش اسفند دود می کردم که چشم نخوره عزیز دلم.
یه داداش بزرگتر خوش تیپ که باهاش دل همه دخترا رو آب کنم. ولی بعد بگم آهااان. من این داداشمو به هیشکی نمیدمااا. حواستون باشه بیخودی به دلتون صابون نزنین.
یا یه داداش کوچولوی شیطون و تخس که به عشقش از بوفه مدرسه هر چی بخوام بخرم و بیارم خونه دوتایی با هم تهشو در بیاریم.
که با وجود 17 سال سنم، مثل یه بچه بشینم باهاش کارتون بتمن و بن تن و مرد عنکبوتی و لاکپشت نینجا و... دیگه چی بود؟ من فقط اینا رو بلدم. خب همینا رو باهاش ببینم.
با اینکه ازشون سر در نمیارم، ولی از دیدن هیجان داداشیم با دیدن اون کارتونا شاد بشم.
که برم باهاش توپ بازی کنم. دنبال بازی. قایم موشک و...
اما اون خسته نشه و هر وقت بگم بسه بگه نه آبجی زهرا. بازم بیا بازی کنیم.
و من یه نگاه کلافه بهش بندازم و بگم: -ای بابا! آخه تو چقدر انرژی داری بچه؟
ولی تا نگاهم به صورتش بیفته، تسلیم شیطنت و معصومیت مخلوط توی نگاهش بشم.
دلم از این داداشا می خواد.
یا اون داداشای با غیرت و مهربون که نمیذارن کسی به آبجیشون چپ نگاه کنه.
اون داداشا که به آبجیشون امنیت میدن. آرامش میدن.
که وقتی دلت گرفته، می تونی بدون نگرانی به شونه اش تکیه کنی و اشکاتو بیرون بریزی.
اونم بی حرف... فقط شنونده ات باشه. بی منت.
اینا ویژگی داداش نداشته ی منه.
داداشی که یک عمر، توی حسرتش... سوختم.