زهرازهرا، تا این لحظه: 21 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره
Date of creation of my blogDate of creation of my blog، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره
My membership dateMy membership date، تا این لحظه: 11 سال و 13 روز سن داره

🌹خاطرات یک بانوی روشندل🌹

قلبم را به ❤خدا❤ میسپارم، که او به شدت کافیست

ستاره خاموش

1398/5/12 15:07
نویسنده : زهرا‌بانو
186 بازدید
اشتراک گذاری

الو. الو. سلام کسی اونجا نیست؟ مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟ پس چرا کسی جواب نمیده؟

یهو یه صدای مهربون! مثل اینکه صدای یه فرشته ست.

-بله؟ با کی کار داری کوچولو؟

خدا هست؟ باهاش قرار داشتم. قول داده امشب جوابمو بده.

-بگو من میشنوم.

کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم.

-هر چی میخوای به من بگو. قول میدم به خدا بگم.

صدای بغض آلودش آهسته گفت: یعنی خدا هم منو دوست نداره؟

فرشته ساکت بود. بعد از مکثی نه چندان طولانی: نه. خدا خیلی دوستت داره. مگه کسی می تونه تو رو دوست نداشته باشه؟

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود، با فشار بغض شکست و بر

روی گونه اش غلطید و با همان بغض گفت: اصلاً اگه نگی خدا

باهام حرف بزنه گریه میکنما.

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت...

-بگو زیبا، بگو. هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو.

دیگر بغض امانش را بریده بود.

بلند بلند گریه کرد و گفت:خدا جون، خدای مهربون ،خدای قشنگم، میخواستم بهت بگم

تو رو خدا نذار بزرگ شم. تو رو خدا.

-چرا ؟این مخالف تقدیره .چرا دوست نداری بزرگ بشی؟

-آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم. قد مامانم ،ده تا دوستت دارم. اگه بزرگ شم، نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟ نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم؟ ؟نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟ مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن. مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم. مگه ما باهم دوست نیستیم؟ پس چرا کسی حرفمو باور نمی کنه؟ خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟ مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد؟

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک:

-آدم ،محبوب ترین مخلوق من. چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه. کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب، من رو از خودم طلب می کردند تا تمام دنیا در دستشان جای میگرفت. کاش همه مثل تو مرا برای خودم و نه برای خودخواهی شان میخواستند. دنیا برای تو کوچک است. بیا تا برای همیشه کوچک بمانی و هرگز بزرگ نشوی.

 کودک کنار گوشی تلفن،در حالی که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت.

پسندها (7)

نظرات (9)

نرگسنرگس
12 مرداد 98 15:36
قشنگ بود ...😍
زهرا‌بانو
پاسخ
مرسی
🌼 نوشین 🌼🌼 نوشین 🌼
12 مرداد 98 22:14
زیباست🌸🌸
زهرا‌بانو
پاسخ
مرسی گلم

12 مرداد 98 22:16
وبلاگتون خیلی خیلی قشنگه 
زهرا‌بانو
پاسخ
مرسی مهربون. من هم وبلاگ شما رو دنبال می کنم. برید ببینید.
✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
12 مرداد 98 22:56
🌼عالی بود...🌼
زهرا‌بانو
پاسخ
ممنون آجی جون

16 مرداد 98 17:33
خیلی قشنگ بود🥀🥀🥀
زهرا‌بانو
پاسخ
قربونت عزیزم
🖤☠️𝑵𝒂𝒔𝒓𝒊𝒏🖤☠️𝑵𝒂𝒔𝒓𝒊𝒏
2 مرداد 99 13:20
خيلي قشنگ بود💐🌺
راستي منظور اين بود كه كودكه مرد؟
زهرا‌بانو
پاسخ
مرسی گلم
آره فکر کنم
𝒩𝒶𝓏𝒶𝓃𝒾𝓃 𝐹𝒶𝓉𝑒𝓂𝑒𝒽𝒩𝒶𝓏𝒶𝓃𝒾𝓃 𝐹𝒶𝓉𝑒𝓂𝑒𝒽
5 مهر 00 0:01
واقعا داستان های زیبا و قشنگی میگذاری زهرا جان. 
زهرا‌بانو
پاسخ
ممنون گلم
𝒩𝒶𝓏𝒶𝓃𝒾𝓃 𝐹𝒶𝓉𝑒𝓂𝑒𝒽𝒩𝒶𝓏𝒶𝓃𝒾𝓃 𝐹𝒶𝓉𝑒𝓂𝑒𝒽
5 مهر 00 0:01
خیلی داستان های زیبا و قشنگی میگذاری زهرا جان. 😘
زهرا‌بانو
پاسخ
شما لطف دارید
𝒩𝒶𝓏𝒶𝓃𝒾𝓃 𝐹𝒶𝓉𝑒𝓂𝑒𝒽𝒩𝒶𝓏𝒶𝓃𝒾𝓃 𝐹𝒶𝓉𝑒𝓂𝑒𝒽
5 مهر 00 0:02
واقعا خیلی زیبا بود😘
زهرا‌بانو
پاسخ
خدا رو شکر که خوشتون اومد