باران
همیشه فکر میکردم وقتی بارون میاد که آسمون دیگه دلش طاقت دیدن بدی های دنیا رو نداره. که دیگه نمیتونه جلوی اشکاشو بگیره.
آخه آسمون غرور نداره که بخواد اشکاشو پنهون کنه. با فراغ بال میباره. جای همه آدمای دل شکسته میباره.
خدایا منم میخوام مثل آسمونت باشم. صاف و پاک.
امروز داشتم اخبار رو نگاه میکردم.
میگفت یه بیماری وحشتناک اومده که بچه های زیر پنج سال میگیرنش فقط. بابام میگفت بچه معصوم تمام بدنش دون دون شده. میگن علائمش تب شدیده.
با خودم گفتم: آخه خدا، چرا بچه های طفل معصوم که اونقدر ظریف و ضعیفن باید براشون مریضی درست بشه؟
اصلا چرا تو این دنیا اینقدر مشکل هست؟
خیلی وقته یه خبر خوبم نشنیدم.
آخه آدم تا کجا میتونه بشنوه و طاقت بیاره؟
خدایا دلم پر غصه هست.
دارم با اشک مینویسم.
باران به آرامی می بارد.
اشک هایش روی فرشی از برگ های رنگین می ریزد.
زرد، قرمز، نارنجی و...
هیچ خبری از برف نیست.
برف سفید. برف پاک. برف آرام و مهربان.
من برف را بیشتر دوست داشتم.
ولی حالا...
دنبال باران می روم.
قطرات اشکش را با فراغ بال در دستانم جای می دهم.
به او می گویم: می توانم تو را در آغوش بگیرم؟ من تو را می خواهم. تمام زیبایی هایت را.
می گوید: نه. هیچگاه نمی توانی.
می گویم: چرا؟
می گوید: چون من فقط برای تو نیستم. برای همه انسان ها. برای همه کسانی که نیاز دارند من به جای آنها بگریم. به جای چشمان غمگین آنها ببارم.
با بغض می گویم: چرا تو؟ چرا تو بباری؟ مگر خودشان نمی توانند؟
با حسرت نگاهم می کند. دانه اشکی دیگرش در دستم می افتد.
حسرت نگاهش، کلامش و چشمانش را به وضوح حس می کنم.
با درد می گویم: آخر چرا؟ چرا؟ چرا؟
می گوید: نمی دانم. هیچکس نمی داند. نمی داند که غم، چگونه در چشمانش، در قلبش، در روح و جانش نفوذ می کند و او را، تنها از درون، از هم می پاشد.
این دل نوشته رو خودم نوشتم بچه ها.
گاهی فکر میکنم چرا آقا امام زمان ظهور نمیکنن؟ آقا پس کی میایی؟ به خدا دل ما تنگه. روزگارمون خیلی سخته.
شاید این جمعه بیاید. ای کاش بیاید.
بیایید برای ظهور آقامون دعا کنیم.
الهم عجل لولیک الفرج
الهم عجل لولیک الفرج
الهم عجل لولیک الفرج