زندگی
دیروز داشتم به خاله ام می گفتم: خاله کاش می شد آدم به گذشته برگرده.
خاله ام گفت: مثلاً به کِی؟
-به بچگیا. می دونی اون موقع چقدر شاد و راحت بودیم؟ چقدر آزاد؟ چقدر بی دغدغه؟ اصلا غمی تو دلمون نبود. شاید بزرگترین غصه مون خراب شدن عروسکمون بود. بیشترین نگرانیمون فکر به امتحان کلاسی فردامون بود. ولی حالا چی؟ مدام نگران آینده ایم.
ما این همه خودمون رو به آب و آتیش بزنیم، مثلاً آخرش چی می خواد بشه؟ جز اینکه به خاطر نگرانی هامون از شاد بودن گذشتیم؟
گاهی که فکر می کنم، می بینم به قول یه نفر زندگی هزار تا چهره داره. گاهی مثل زهر و گاهی مثل عسله. نه زهرش به اون تلخیه که ما تصور می کنیم، نه عسلش شیرینی خاصی داره.
می دونم این یه کم نا امیدانه حرف زدنه. ولی خب. زندگی به من یاد داده نه از بد بیاریاش غصه بخورم، نه طولانی مدت به شهد و شکرش دل ببندم.
شاید پیش خودتون بگین این دختره که هنوز دهنش بوی شیر میده، چه لفظ قلم و بزرگونه حرف می زنه! مگه با این سن کمش از این دنیا چی دیده که اینقدر مطمئن داره اینا رو میگه واسه ما؟
ولی باور کنین من تو این زندگی 17 ساله ام خیلی بالا و پایینا دیدم. منظورم زندگی نابیناییمه.
میگین چطوری؟
پس بذارین یه نمونه اش رو براتون تعریف کنم.
من کلاس اول و دوم ابتدایی رو تو مدرسه نابینایان گذروندم.
ولی دوست داشتم بعد از اون برم مدرسه عادی.
یعنی تابستون بعد از کلاس دومم، اتفاقی با دختر یکی از همسایه هامون دوست شدم و اون هی از مدرسه شون تعریف کرد و گفت: زهرا توام امسال بیا مدرسه ما. کلی بچه های خوب اونجان و با هم بازی می کنیم، مدرسه ما حیاطش خیلی بزرگه و اینجوری و اونجوریه و...
خلاصه منم وسوسه شدم که برم این مدرسه جدیدو امتحان کنم.
آخه می دونین، تو مدرسه قبلیم به دلایلی تنها بودم.
بگذریم.
اون موقع به مامانم گفتم. اونم گفت ایده خیلی خوبیه و تو مستقل تر میشی و دوستای خوب پیدا می کنی و...
خلاصه شاد و خوشحال رفتیم برای ثبت نام.
اما می دونین مدیره تا فهمید من نابینا ام چی گفت؟
در عین رک بودن برگشت گفت ما نمی تونیم یه بچه نابینا ثبت نام کنیم. هم اینکه نمی تونیم مسئولیتشو قبول کنیم. بعدشم بچه ها با دیدنش روحیشون خراب میشه.
می دونین اون موقع من با تموم بچگیم معنی حرفاشو فهمیدم و دلم چه جوری شکست؟ مگه من چه فرقی با بچه های دیگه داشتم که اون اینجوری گفت بهم؟
خلاصه اون روز مامانم خیلی ناراحت شد بنده خدا. گفت ما به ترحم بیجای کسی نیاز نداریم. بچه منم همین جوری که هست مورد قبول همه هست. من نمیذارم کسی در مورد بچه ام از این حرفا بزنه و برگشتیم خونه.
بعدشم گفت یه مدرسه بهتر می برمت.
ولی من گریه می کردم و می گفتم ولی مامان، من می خوام برم اون مدرسه که دوستم میره.
خلاصه اونقدر اصرار کردم که مامانم به خاطر دل دخترش دوباره مجبور شد اون خانم مدیر رو ببینه.
اما اون روز منو بردن تو یه اتاق دیگه و مامانم با مدیر و یه سری از معلمای اونجا تو دفتر موندن.
نمی دونم چی شد که اون روز منو ثبت نام کردن.
اما من خیلی خوشحال شدم و با اشتیاق، تموم روزا رو رفتم مدرسه. خیلی هم خاطرات شیرین از اون روزا دارم و اون سال شد یکی از بهترین سالای تحصیلیم.
بعده ها مامانم بهم گفت روز ثبت نام خانم مدیر باز همون ساز قبلی رو کوک کرده که ما نمی تونیم زهرا رو ثبت نام کنیم.
ولی تا مامانم بلند شده که بره، به مسئولیت معلم همون سال تحصیلیم منو ثبت نام می کنن. خدا به اون معلمم بهترینا رو بده. خیلی خانم بود. اون سال خیلی از لحاظ درسی و چیزای دیگه کمکم کرد.
بگذریم.
وقتی داشتیم بر می گشتیم مامانم بهم گفت دیدی ثبت نامت کردن؟ آخه عزیزم، هیچی جز شادی تو برای من مهم نیست که دوباره به خاطرت رفتم اونجا.
یعنی مامانم همیشه میگه: تو فقط شاد باش، بقیه چیزا فرع قضیه هست. میگه مشکلات رو نبین و از زندگیت همینجوری که هست لذت ببر. چون مشکلاتی که حل میشن هیچ، ولی مشکلات غیر قابل حل اصلاً ارزش فکر کردن و غصه خوردن نداره.