زهرازهرا، تا این لحظه: 21 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره
Date of creation of my blogDate of creation of my blog، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره
My membership dateMy membership date، تا این لحظه: 11 سال و 13 روز سن داره

🌹خاطرات یک بانوی روشندل🌹

قلبم را به ❤خدا❤ میسپارم، که او به شدت کافیست

جوک های خنده دار پزشکی

1398/12/7 20:41
نویسنده : زهرا‌بانو
255 بازدید
اشتراک گذاری

دکتر, بیمار, جوک های خنده دار

     دکتر اول : امروز یکی از بیمارهام می گفت که ، پدر پدر پدر پدربزرگ خودش رو دیده!!
    دکتر دوم : از دو حال خارج نیست ، یا دروغ میگه ، یا سایکوز حاد داره!
    دکتر اول : نه ، فقط لکنت زبون داره !!!

---

    بیمار: دکتر جون دستم به دامنت ، دیگه تحمل این درد رو ندارم ، بکش منو ، راحت بشم.

    دکتر : آقا جان من خودم کارمو بلدم ، شما لازم نیست یادآوری کنی !؟

---

    بیمار: واقعا عجيبه آقای دکتر! از وقتی شروع کردم به صحبت با شما و دردها و مشکلاتمو براتون گفتم، سردردم کلا از بين رفته.

    دکتر: از بين نرفته خانم ، به من منتقل شده .

---

    دکتر بعد از معاینه و دیدن آزمایشات بیمار میگه: پدر جان ، شما بیماری قلبی دارین . داروهایی رو که براتون نوشتم مصرف کنید . سعی کنید استراحت داشته باشید

. به خصوص از پله بالا و پایین نرید . سه ماه دیگه هم بیاید من ببینمتون .
    سه ماه بعد که بیمار میره پیش دکتر .دکتر دوباره آزمایشش میکنه و میگه: تبریک میگم ، وضع قلبتون خیلی بهتره .
    طرف میگه: یعنی حالا میتونم از پله بالا و پایین برم.
    دکتره میگه: البته .
    طرف می پره هوا و میگه: خدا خیرتون بده آقای دکتر، پدرم در اومد از بسکه توی این سه ماه از ناودون رفتم بالا و از پنجره پریدم پایین!!   

---

طرف رفت داروخانه گفت: آقا یک شیشه داروی تقویت مو بدید.!

داروخانه چی پرسید بزرگ یا کوچیک؟
    طرف جواب داد : نه کوچیکشو بدید، من اصلا از موی بلند خوشم نمیآد

---

دکتر:« متأسفانه چشم شما دوربین شده.» حیف نون : «آخ جان! پس می توانم یك حلقه فیلم بیندازم توش و چند تا عكس بگیرم.»

---

مردی به مطب پزشك رفت و گفت: «آقای دكتر! چند وقتی است كه بیماری فراموشی گرفته ام. چه كار كنم؟» پزشك:« اول بهتر است تا فراموش نكرده ای، ویزیت مرا بدهی.»

---

طرف پاش درد میگیره قرص مسكن می ذاره تو جورابش

---

از حیف نون می پرسند «چرا قرص های چرک خشکنت را سر وقت نمی خوری؟» پاسخ می دهد: «می خواهم میكروب ها را غافلگیر كنم.»

---

ترکه:« آقای دكتر! انگشتم هنوز به شدت درد می كند!» دكتر: «مگر نسخه دیروز را نپیچیدی؟» ترکه: «چرا، پیچیدم دور انگشتم، ولی اثر نداشت!»

پسندها (12)

نظرات (11)


7 اسفند 98 21:05
داستانهای جالب زهرا بانو
زهرا‌بانو
پاسخ
ممنونم

7 اسفند 98 21:13
خیلی خنده دار بودن زهرایی😘
حیف نون کیه؟


😂😂😂😂
زهرا‌بانو
پاسخ
خوشحالم که خوشت اومده
حیف نون فکر کنم یه آدم نادونه که کارایی که می کنه عجیب غریبه و باعث تفریح و خنده دیگرون میشه

7 اسفند 98 21:55
مثل همیشه عالی😊👏
زهرا‌بانو
پاسخ
مرسی
🌼 نوشین 🌼🌼 نوشین 🌼
7 اسفند 98 23:50
عالی بود😂😂😂😂
زهرا‌بانو
پاسخ
مرسی نوشین مهربون
مامان فاطمهمامان فاطمه
8 اسفند 98 0:10
👌🤗
مامان پریمامان پری
8 اسفند 98 9:47
آفرین زهرا خانم با ذوق
جالب بود😘
زهرا‌بانو
پاسخ
مرسی عزیزم خوشحالم که خوشتون اومده
mahsamahsa
8 اسفند 98 11:51
تو این جو استرس و بیماری چه خوب کاری کردی زهرا جون یکم خندون دی مار رو انشالله همیشه سلامت و شاد باشی عزیزم💕
زهرا‌بانو
پاسخ
ممنون گلم، خوشحالم که خوشتون اومد، آره اتفاقا واسه همین این پست و گذاشتم گفتم یه کم روحیه بچه ها عوض بشه

8 اسفند 98 12:17
فصل جدیدمو نوشتم
ولی خبلی چندش شد.😂
زهرا‌بانو
پاسخ
عه نوشتی؟ چه خوب
چرا چندش شد؟

8 اسفند 98 12:26
برو بخونش میفهمی😂
زهرا‌بانو
پاسخ
گذاشتیش پست جدیدت؟

8 اسفند 98 12:34
آره..پست داستانم
زهرا‌بانو
پاسخ
باشه. میرم می بینم
ـ.❅。°❆·زﮰنــــــــــبــــــــــ。*.❅· °。·❆ـ.❅。°❆·زﮰنــــــــــبــــــــــ。*.❅· °。·❆
8 اسفند 98 19:51
خیلی باحال بودن زهرا جون 😁🙃
واقعا حالم سر جاش اومد😘
زهرا‌بانو
پاسخ
ممنون گلم خوشحالم که خوشت اومد
خب خدا رو شکر