زهرازهرا، تا این لحظه: 21 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره
Date of creation of my blogDate of creation of my blog، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره
My membership dateMy membership date، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره

🌹خاطرات یک بانوی روشندل🌹

قلبم را به ❤خدا❤ میسپارم، که او به شدت کافیست

یه پست شاد

1398/4/13 11:12
نویسنده : زهرا‌بانو
236 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستان. خوبین؟

از اونایی که تو اون یکی پستم نظر گذاشتن ممنونم. خیلی گُلین. بازم نظر بذارین.

راستی می دونم تو پست قبلی زدم توی فاز غم.

حالا می خوام یه خاطره جالب و خنده دار از خودم بهتون تعریف کنم.

مامانم همیشه میگه نابینا ها درسته نمی بینن، ولی خیلی باهوشن.

البته اینو مامانم میگه ها.

ولی خب منم قبول دارم که چون ما نمی تونیم ببینیم، خدا حس های دیگمون مثل شنوایی و لامسه و بویایی و... رو قوی کرده که بتونیم از پس کارامون بر بیایم.

بگذریم.

چند سال پیش وقتی ده یازده سالم بود، یه روز نمی دونم مامانم می خواست کجا بره که گفت اگه کارم طول کشید بر می گردم خونه. وگرنه از همونجا میرم سر کارم و عصری بر می گردم.

منم بعدش صبح رفتم مدرسه و کلی امیدوار، که چی؟ که آره ایشالا کار مامانم طول می کشه و ظهرش بر می گرده پیشم.

آخه من خیلی به مامانم وابستم و از همون بچگیم دوست نداشتم بره سر کار. ولی خب. چه کنیم دیگه؟ باید تحمل کرد.

خلاصه با این امیدا که مامان گلم اون روز خونه تشریف دارن ظهری با بابام برگشتم خونه.

ذوق زده وارد خونه شدم و هی صدا کردم: مامان مامان؟ مامان کجایی؟

ولی هیچکس جواب نداد.

بابامم نگفت مامانت خونست.

مثلاً می خواستن منو امتحان کنن زرنگا.

منم یه کم به روی مبلا دست زدم و اینور و اونور اتاقو گشتم و به صدا ها گوش دادم.

دیدم صدای نفس کشیدنای آروم مامانم میاد.

یه کم رفتم جلوتر و همونجور هوا رو بو می کردم که بوی عطرشم به دماغم خورد.

فهمیدم این یه کلکه واسه من.

ولی به روم نیاوردم و مثل خودشون زرنگ بازی در آوردم.

شروع کردم ادا بازی و با حالت گریه گفتم: -بابا پس مامان کو؟ چرا نیومده؟ چرا دروغکی بهم گفت خونست و...

به خدا همون لحظه صدای خنده های یواش مامانمو می شنیدم.

خودمم به زور سعی می کردم نخندم.

برای اینکه قائله رو ختم کنم یهویی گفتم: -اصلا الان خودم بهش زنگ می زنم ببینم کجاست.

که دیگه مادر عزیزم سکوت و قایم موشک بازی رو جایز ندیدن و خودشون رو نشون دادن.

قربون صدقه بنده رفتن و گفتن: -حقاً که تو هیچی از بینا ها کم نداری. تو همه چیزو می فهمی و...

البته چند بار دیگه هم ایشون منو توی موردایی مشابه امتحان کردن.

منم هر بار به شوخی بهشون میگم مامان جان، من متوجه شیطونی های شما میشم. اینقدر منو امتحان نکنین لطفااا. مگه امتحان دونیتون پر نشده بعد از این همه سال؟

خلاصه همین دیگه. این بود یکی از خاطرات من.

امیدوارم خوشتون اومده باشه.

راستیییی، روز همه دخترای گل نی نی وبلاگی مبارککک.

شاد باشید.

پسندها (5)

نظرات (5)

مامان توت فرنگیمامان توت فرنگی
13 تیر 98 11:23
دختر مامان روزت مبرک
زهرا‌بانو
پاسخ
سلام خاله جون. مرسی. روز توت فرنگی شما هم مبارک. وبلاگتون رو خوندم. خیلی زیبا بود.
مامان مهلامامان مهلا
13 تیر 98 12:41
سلام عزیزم
روز دختر رو بهت تبریک میگم😍
خانوم باهوش
خاطره ت خیلی باحال بود😁
زهرا‌بانو
پاسخ
سلام خاله جون.
ممنون که نظر دادین.
شما هم روز دخترو به یسنا جون تبریک بگین.

13 تیر 98 16:58
سللام گل دختر، روزت مبارکاااا💟
زهرا‌بانو
پاسخ
سلااام حلما جون.
مرسی.
روز توام مبارک عزیزم
مامان و بابای حلما و حسینمامان و بابای حلما و حسین
13 تیر 98 23:06
سلام روزتون مبارک
انشاءالله همیشه شادمان و موفق و سربلند باشین 💞💞💞
زهرا‌بانو
پاسخ
سلام ممنونم. همچنین شما
مامان صدرامامان صدرا
15 تیر 98 2:12
چه خاطره ای 🤗👍
روزت مبارک 💖💖💖
موفق باشی گلم😚
زهرا‌بانو
پاسخ
سلام خاله جون. ممنون که نظر دادین.