صحبت و خاطره با هم
سلام دوستان خوبین؟
راستش نمی خواستم حالا حالا ها پست بذارم.
آخه به نظرم اینجا یه جورایی لطف سابق رو نداره.
شایدم من اشتباه می کنم. نمی دونم.
فقط اومدم یه حال و خبری بدم.
البته من خودمم یه کم بی روحیه شدما. میگم شاید واسه همینه که نوشته هام به اندازه قبل جذاب نیست. شما چی فکر می کنین؟
بالاخره این روزا ما آلودگی هوای شدید داشتیم و همین وضع هوا باعث میشه آدم بی حوصله شه.
از یه طرفم من در عرض این دو هفته دو بار سرما خوردم و دفعه دوم شدتش بیشتر بود. هنوزم صدام گرفته.
گرچه این دو روز تعطیلی اونطور که باید و شاید عالی نبود، ولی خب مثل بقیه واسه منم شد سبب خیر و تونستم خوب استراحت کنم. الان بهترم خدا رو شکر.
راستی دیگه فکر نکنم فردا هم تعطیل باشه ها. میگن هوا بهتر شده.
خب. بریم بزنیم تو کار خاطره.
البته به شرطی که نظر بدینااا.
یعنی هر کی بیاد بخونه و نظر نده میرم و تا بیست و دوم نمیام.
دارم جدی میگم.
این دفعه می خوام یه خاطره از بچگیای مامانم بگم. آخه هر چی فکر کردم خاطره ای از خودم یادم نیومد.
یه بار مامانم برام تعریف کرد که وقتی پنج شش سالش بوده، مامانش اینا یه روتختی داشتن که روش مروارید دوزی داشته.
از طرفی مامانم اون موقع ها یه گردنبند مروارید داشته. اون گردنبندشو هم خیلی دوست داشته. طوری که به جای اینکه بندازدش گردنش، مدام تو دستش بوده و نگاهش می کرده. خلاصه که گردنبندشو همه جا باخودش می برده. به حرف مامان بزرگ بنده خدام گوش نمی داده که بهش می گفته: بابا بچه اینقدر با گردنبندت بازی نکن. پاره میشه ها.
ولی یه بار گردنبندشو زیاد می کشه و نخش فوری پاره میشه و همه مرواریداش کف زمین پر و پخش میشن.
مامانم هم به گریه می افته و مقداری از مروارید هایی که می تونسته رو توی دستاش جمع می کنه و می بره میده به مامانش. که چی؟ که: مامان ببین گردنبندم پاره شد. تو رو خدا برام درستش کن.
اما مامان بزرگم بهش میگه که این دیگه درست نمیشه. بعدش به خاطر اینکه بچه کوچیک داشته و ممکن بوده بچش مرواریدای گردنبند مامانمو بکنه دهنش، جمعشون می کنه و می اندازه دور.
خلاصه مامانم از اینکه گردنبندش پاره شده بوده کلی گریه می کنه و تا چند روزم براش ناراحت می مونه. البته نخ گردنبندش رو نگه می داره.
بعد یه روز که میره تو اتاق مامانش اینا، متوجه روتختیشون میشه که روش مروارید کار شده بوده.
یه فکری توی ذهنش جرقه می زنه که چی؟ که می تونه یواشکی مرواریدای روتختی مامانش اینا رو بکنه و بندازشون توی نخ گردنبندش. اینجوری دوباره می تونه یه گردنبند نو داشته باشه.
از این فکرش خیلی ذوق می کنه و منتظر وقتی می مونه که مامانش اینا دنبال کارای خودشون باشن.
یه روز که مامان بزرگم داشته غذا می پخته و خاله هامم با هم بازی می کردن، مامانم می بینه همه پی کارای خودشونن و حواسشون به اون نیست.
فرصت رو غنیمت می شماره و یواشکی میره تو اتاق مامانش اینا و درو پشت سرش می بنده. بعد سعی می کنه یکی از مرواریدا رو با دستش بکنه.
اما اون محکم دوخته شده بود و هر چی هم مامانم اونو کشیده کنده نشده. خب آخه اون موقع چون بچه بوده زورش کم بوده دیگه.
آره خلاصه. می بینه که نخیر. اینطوری نمیشه و نمی تونه مروارید رو بکنه.
تصمیم می گیره با دندون بکندش و این دفعه موفق میشه. اما از ترس اینکه اب دهنش بریزه رو تخت و لک بشه و لو بره، فقط یه دونه ازشون می کنه و میذاره توی جیبش.
ولی هر روز می اومده یکی یکی مرواریدا رو با دندون می کنده و یه جا جمعشون می کرده تا موقعش.
از اون طرفم مامان بزرگم هر روز می دیده یه جای روتختیشون نخ کش شده و طرف دیگه ی روتختی رو پهن می کرده که اونجاش معلوم نشه. ولی فرداش می دیده یه جای دیگش نخ کش شده.
خلاصه بنده خدا حیران می مونه که: یعنی چی؟ چرا این روتختیه اینجوری شده؟ چه معنی میده؟ نکنه کار بچه هاست؟ یعنی مامان من یا خاله ام مرواریداشو می کنن؟ به حق چیزای ندیده!
کلاً مشکوک میشه و می خواد از جریان سر در بیاره. بعد از یه مدت می فهمه که بله. کار، کار مامان منه.
یه بار که مامانم داشته یکی دیگه از مرواریدا رو با دندونای مبارک می کنده، مامان بزرگم سر می رسه و مچشو می گیره.
مامانمم می ترسه و شروع می کنه به گریه. به مامان بزرگم میگه ببخشید مامان و همه چیو براش تعریف می کنه.
البته مامان بزرگم دلداریش میده و میگه عیب نداره.
چند روز بعدشم یه گردنبند دیگه براش می خره که خوشحالش کنه.
اون روتختی رو هم که متأسفانه دیگه زیاد جلوه نداشته رو جمع می کنه.
ولی مامان بزرگم بنده خدا می گفت وقتی مامان جونمو در حال عملیات کندن مروارید دیده، تا یه دقیقه کوپ کرده بوده.
این بود خاطره مامان جونی خوشگل من که قربونش برم و عاشقشم.
ولی خودمونیما. منم شیطنتم رو از مامانم به ارث بردم.
شاد باشین.