زهرازهرا، تا این لحظه: 21 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره
Date of creation of my blogDate of creation of my blog، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره
My membership dateMy membership date، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره

🌹خاطرات یک بانوی روشندل🌹

قلبم را به ❤خدا❤ میسپارم، که او به شدت کافیست

مصاحبه ای که با من کردند

تاریخ چاپ: 1392/09/28 نخبه روشندل المیرا چهره‌گشا زهرا شجاعی روشندل ۱۱ ساله‌ای است که به تازگی در مسابقات (ucmas)چرتکه، محاسبات ذهنی ریاضی که در کشور مالزی برگزار شد برگزیده شده است. او استعداد فوق‌العاده‌ای در انجام محاسبات ذهنی دارد و می‌تواند به راحتی چندین عدد را در زمان بسیاری کوتاهی جمع و تفریق کند. زهرا شجاعی، سیدمانی حسینی، علی‌اصغر حسن‌زاده و حسین شفیعی‌نیا، عبداله رضایی پنج کودک روشندلی هستند که استعداد زیادی در محاسبات ریاضی دارند. چند شب پیش به‌طور اتفاقی برنامه‌ای از تلویزیون دیدم که میهمان برنامه‌، یک دختر یازده ساله نابینا بود که استعداد‌های زیادی داشت. نخبه ...
15 آبان 1398

روز دانش آموز مبارک

آغاز سال نو، با شادی و سرور هم‌دوش و هم‌زبان، حرکت به سوی نور آغاز مدرسه، فصل شکفتن است در زنگ مدرسه، بیداری من است در دل دارم امید، بر لب دارم پیام هم‌شاگردی سلام، هم‌شاگردی سلام مهر از افق دمید، فصلی دگر رسید فصل کلاس و درس، ما را دهد نوید شد فصل کسب علم، فصل تلاش و کار دانش به نسل ما، می‌بخشد اعتبار در دل دارم امید، بر لب دارم پیام هم‌شاگردی سلام، هم‌شاگردی سلام ای در کنار ما، آموزگار ما چون شمع روشنی، در روزگار ما ر...
13 آبان 1398

حال و هوای من در آبان 1398

سلام دوستان. خوبید؟ این روزها خیلی عادی می گذرن. اصلا یه جورایی کسل آوره این پاییز لعنتی. نه؟ آخه راستش من اصلا پاییز رو دوست ندارم. هواش خیلی دلگیره. انگار همه جا بوی غم و تنهایی میده. برگا زرد میشن. هوا سرد میشه و... بگذریم. امتحانات میان ترمم از دو هفته دیگه شروع میشه. باید بشینم بکوب بخونم. امان از این اینترنت که ما رو معتاد خودش کرده. نمی دونم این چندمین باریه که اینو میگم. ولی واقعاً خیلی دیگه دارم ازش استفاده می کنم و خودمم ناراضی ام. بدبختی نمی تونمم ازش دست بکشم. نمی دونم چه فازی داره. هر چی فکر می کنم می بینم حرف تازه ای نیست. فقط روزمرگی و روزمرگی. امروز همکلاسیم بهم میگه زهرا چرا یه مدته ساکت ش...
11 آبان 1398

نیایش نیروی حال

خداوندا مرا وسیله صلح خودت قرار ده  ای هستی بخش دانا و توانا، خاضعانه پذیرا و باز هستم برای دریافت عشق و آگاهی الهی لطفا مرا با خیر الهی، با آرامش و تعادل، با پذیرش و گشایش، با نور و شفای الهی، با همدلی و حمایت، با هدایت و حفاظت الهی متبرک فرما با سپاس و در کمال ایمان آمین باشد که همگان در عشق و صلحم، در آرامش و شادیم، در بودن و حضورم و در تعادل و هماهنگیم سهیم باشند ----- اینو الان خوندم. به نظرم خیلی قشنگ اومد. ...
10 آبان 1398

شهادت امام رضا (ع)

گفتند به من نزد تو از غم خبری نیست بیگانه صفت در حرمت را اثری نیست خواهم که غریبانه به سوی تو بیایم یا حضرت موسی بن رضا جز تو دری نیست یا حضرت موسی بن رضا جز تو دری نیست همیشه از حرمت بوی سیب می آید صدای بال ملائک عجیب می آید سلام ضامن آهو دل شکسته ی من به پابوس نگاهت غریب می آید طلای گنبد تو وعده گاه کفتر هاست کبوتر دل من چه بی شکیب می آید کبوتر دل من چه بی شکیب می آید سلام ضامن آهو، سلام ضامن آهو، سلام ضامن آهو ***** سلام آقای من، مولای من، پیشوای تمام شیعیان. آقا، آقا، آقا! بازم نتونستم بیام حرمت. آقا دلم گرفته. نه توی ولادتت تونستم بیام نه توی شهادتت. آقا منو نمی طلبی؟ آقا قلبم ...
7 آبان 1398

عشق را شما چگونه تفسیر می کنید؟

یکبار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود ازش پرسید  چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟ دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"‌دوست دارم تو هیچ دلیلی رو نمیتونی عنوان کنی... پس چطور دوستم داری؟ چطور میتونی بگی عاشقمی؟ من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی    باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی،  دوست داشتنی هستی،  با ملاحظه ه...
5 آبان 1398

28 صفر 1398

صدای مظلوم شما پیچیده توی کوچه ها هر جا که میرم یا حسین فقط شده ورد لبام               مظلوم دشت کربلا جونمو میدم به خدا بوسه ی من به دست تو رو سر بی پیکر تو آقام حسینم یا غریب مظلوم حسینم یا غریب تو دنیا مثل تو نبود هیچکسی مثل تو ندید آقام حسینم یا غریب آقام حسینم یا غریب مظلوم حسینم یا غریب تو دنیا مثل تو نبود هیچکسی مثل تو ندید آقام حسینم یا غریب سوخته دلای عاشقا سجده ی من به خاک پات ...
4 آبان 1398

پسر بچه شرور

پسر بچه شروري اطرافيان خود را با سخنان زشتش ناراحت مي كرد. روزي پدرش جعبه اي پراز ميخ به او داد و گفت : هر بار كه كسي را با حرف هايت نارحت كردي، يكي از اين ميخ هارا به ديوار انبار بكوب. روز اول پسرك بيست ميخ به ديوار كوبيد ، پدر از او خواست تا سعي كند تعداد دفعاتي كه ديگران را مي آزارد ، كم كند . پسرك تلاشش را كرد و تعداد ميخ هاي كوبيده شده به ديوار كمتر و كمتر شد. يك روز پدرش به او پيشنهاد كرد تا هر بار كه توانست از كسي بابت حرف هايش معذرت خواهي كند ، يكي از ميخ ها را از ديوار بيرون بياورد. روزها گذشت تا اين كه يك روز پسرك پيش پدرش آمد و با شادي گفت : با ، امروز تمام ميخ هارا از ديوار بيرون آوردم! پدر دست پسرش را گرفت و با هم به...
3 آبان 1398