زهرازهرا، تا این لحظه: 21 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره
Date of creation of my blogDate of creation of my blog، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره
My membership dateMy membership date، تا این لحظه: 11 سال و 14 روز سن داره

🌹خاطرات یک بانوی روشندل🌹

قلبم را به ❤خدا❤ میسپارم، که او به شدت کافیست

وضعیت مدرسه ام

سلام. بچه ها باید حرف بزنم. هیچ جا مثل اینجا رو نداشتم که بگم. اعصابم خرده. خواهشاً یه کم دلگرمی بدین. فقط 20 روز تا شروع مدرسه ها مونده. پارسالم با کادر مدرسه ام سر یه مسئله ای مشکل پیدا کردیم. همون سختگیری مزخرفی که در مورد ثبت نام نابینا ها انجام میدن و چیزای دیگه. حالا مامانم می خواد مدرسه ام رو عوض کنه. توی سال دوازدهم، سخت ترین و مهم ترین سال تحصیلی. برای رشته ما هم (یعنی رشته کامپیوتر و شاخه کار و دانش) مدرسه های دخترونه زیادی وجود نداره اینجا. حالا مامانم یدونه پیدا کرده ها. ولی نمی دونم چه جوریه که مدرسه اش. یعنی استرس دارم شدیداً. دعا کنید مدرسه خوبی باشه. امسال سال آخرمه. خیلی برام مهمه که...
11 شهريور 1398

آغاز محرم 1398

رقیه واسه آب بیداره امشبو، رقیه واسه آب بیداره امشبو. بگو چی من بدم جواب زینب و؟ بگو چه جوری من به خیمه ها برم؟ بگو چه جوری من به خیمه آب بدم؟ خودت بهم بگو بی تو کجا برم؟ امان امان امان، آقام حسین حسین غریب کربلا، آقام حسین حسین ای شاه کربلا، آقام حسین حسین کی پاره کرده مشکت و داداش داداش؟ کی در آورده اشکتو داداش داداش؟ کی در آورده اشکتو داداش داداش؟ امان امان امان، آقام حسین حسین غریب کربلا، آقام حسین حسین ای شاه کربلا، آقام حسین حسین آب نمی خوایم، فقط تو باش، داداش داداش آب نمی خوایم، فقط تو باش، داداش داداش ***** آغاز ماه محرم، ماه سوگواری و سیاهپوش شدن تمام عالم رو به همه تسلیت میگم. ...
10 شهريور 1398

شاید، خداحافظی موقت

سلام. حالتون چطوره؟ اومدم کمی باهاتون درد و دل کنم. اینکه آدم به اشتباهش اعتراف کنه واقعاً جرئت می خواد. اونم تو یه فضای عمومی که همه می خوننش. ولی من میگم. چون این کارو نشونه شکستن غرور نمی دونم. راستش من تو تابستون 98 اصلاً از خودم راضی نبودم. همش وقتمو به وبگردی و واتس اَپ و چرت و پرت گذروندم. در حالی که وقتو به بطالت گذروندن درستش نیست. چون میگن وقت طلاست و باید ازش خوب استفاده کرد. من تابستون 97، 96 و حتی 95 خیلی خیلی بهتر بودم و کارهای واقعاً مفید انجام دادم. 6 تا رمان کامل و یکی هم نصفه نوشتم. چهار تاشونم ویرایش کردم. اینا رو نمیگم که از خودم تعریف کرده باشما. نه. ولی می دونین رمانام چند صفحه ای بودن؟ 170، 200، 31...
7 شهريور 1398

لحظه ها

مردی درحال مرگ بود. وقتی که متوجه مرگش شد خدا را با جعبه ای در دست دید خدا :وقت رفتنه. مرد :به این زودی؟ من نقشه های زیادی برای زندگیم داشتم. خدا :متاسفم. ولی وقت رفتنه. مرد :در جعبه ات چی داری؟ خدا :متعلقات تو را. مرد :متعلقات من؟ یعنی همه چیز های من؛ لباسهام، پولهایم و ـ ـ ـ خدا:آنها دیگر مال تو نیستند. آنها متعلق به زمین هستند. مرد :خاطراتم چی؟ خدا :آنها متعلق به زمان هستند. مرد :خانواده و دوستانم؟ خدا :نه، آنها موقتی بودند. مرد :زن و بچه هایم؟ خدا :آنها متعلق به قلبت بودند. مرد :پس وسایل داخل جعبه حتما اعضای بدنم هستند؟ خدا :نه؛ آنها متعلق به گرد و غبار هستند. مرد :پس ...
6 شهريور 1398

206 ماهگی من مصادف با 26 روز باقی مونده به مدرسه ها

سلام. امروز206 ماه از عمرم گذشت. در حالی که امروز تنها 26 روز به شروع مدرسه ها داریم. وای بچه ها! انقده که گفتیم مدرسه مدرسه، دیشب پری شب خواب دیدم مامانم داره صدام می کنه و میگه پا شو باید بری مدرسه. یعنیا. یه حس بدی بود که نگو. البته اونقدرا هم واسه من بد نیست. امسال سال آخره و راحت میشم. فقط استرس کنکوره. همین دیگه. فقط اومدم مدرسه ها رو یادآوری کنم. خخخ. حالا فکر نکنین قصد ضد حال زدن داشتما. این چند روزه هم ایشالا قصد داریم از آخرای تعطیلات حسابی استفاده کنیم و با خانواده بریم گردش و تفریح. هر زمان وقتم آزاد شد و خاطره ای چیزی یادم اومد میام. پس تا اون موقع. ...
5 شهريور 1398

اولین خاطره در شهریور 98

سلام سلام به دوست جونای خودم. منم منم، یه دختر پر انرژی. چطورید شما هااا؟ من که عالی ام امروز. خدا رو شکر. باز اومدم با یه خاطره جالب. البته از نظر خودم که جالبه. امیدوارم برای شمام همینطور باشه. بابت نظراتتونم تو پست قبلی، مرسییی. خب خب خب. در حاشیه حرف زدن ممنوع. بریم سر تعریف. جونم براتون بگه که... بله. اگه یادتون باشه من در دوران طفولیت، یعنی همون بچگی بسی شیطون و بازیگوش تشریف داشتم. با اینکه نابینا هستم و از بعضی جهات یه سری محدودیت هایی داشتم، ولی همیشه دنبال ماجراجویی و اتفاقات هیجان انگیز بودم. کلاً نابینایی رو شیطنت من اثری نداشت و کمش نمی کرد. یه بار کلاس سوم ابتدایی بودم. بهتون که گفته بودم، اون سال ...
2 شهريور 1398

پست ترکی

سلام یولداش لار. یاخچی سوز؟ من بو ایکی گون یوخدیم. گتمیشدیم شمالا. شمال چوخ یاخچی دیر. آما هواسی چوخ ایستی دی. ایستیرم بی شی سیزه دئیم. من ایستیرم هر زمان که اله بیلدیم بوردا ترکی یازام. ترک لر منیم پست لریمی اوخیوز. نظر دا ایستیرم هااا. یاخچی. شهریور ده گلدی. مدرسه ده گلن آی شروع اولور. من بی ذره ناراحتم. اما منیم مدرسم بو ایل تمام اولور. الله شکر. یاخچی. گلدیم کی دئیم صاباح خاطره گوئیرم. اما فارسی یازارام کی هامی بیلسه. الله گلن گون لریزی خیر السین. *** *** *** بچه ها ترکی نوشتنم چطوره؟
1 شهريور 1398