زهرازهرا، تا این لحظه: 21 سال و 10 ماه سن داره
Date of creation of my blogDate of creation of my blog، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه سن داره
My membership dateMy membership date، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

🌹خاطرات یک بانوی روشندل🌹

قلبم را به ❤خدا❤ میسپارم، که او به شدت کافیست

آخرین پست تیر 1398

سلام دوستان. خوبید؟ ما هم خوبیم خدا رو شکر. امااا... من از یه چیزی یه مقدار ناراحتم. امروز تیر تموم میشههه. آخه من این ماهو با وجود گرمای هوا خیلی دوست دارم. خب ماه تولدمه. تیر ماهیای زیادی هم دور و برم هستن که عاشقشونم. به تموم تیر ماهیای مهربون و با احساس میگم ایشالا همیشه دلتون شاد، لبتون خندون و تنتون سالم باشه. همینطور بقیه دوستان. راستییی، چرا دیگه نظر نمیذارییین؟ میاین مطالبمو می خونین، نظرم نمی دین! بابا خب نظر بذارین دیگههه. یه چیز دیگه. قول میدم فردا با یه پست جالب و جذاب در مورد یکی دیگه از خاطرات بچگیم مهمون دلاتون بشم. پس تا اون موقع. و اینکه... امیدوارم این آخرین روز ماه تیر برای همه رو...
31 تير 1398

عشق حقیقی

همسرم نواز با صدای بلند گفت تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟ شوهر روزنامه رو به کناری انداخت و بسوی آنها رفت تنها دخترم آوا، بنظر وحشت زده می آمد اشک در چشمهایش پر شده بود ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت آوا دختری زیبا، و برای سن خود بسیار باهوش بود گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم آوا، عزیزم، چرا چندتا قاشق گنده نمیخوری؟ فقط بخاطر بابا عزیزم آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکها...
29 تير 1398

یه خاطره دیگه

سلام دوستان. امیدوارم که خوب باشید. می دونین، یه بار داشتم به مامانم می گفتم: مامان، من از بابت آینده نگرانم و حتی یه کم می ترسم. گفت چرا؟ گفتم: بذار راحت بگم. یه دلیلش وقتیه که بچه ام بفهمه مادرش نابیناست.  از اینکه بگه چرا مامان من نابیناست و مامان تو چرا اینجوری ای می ترسم. حتی اگه لحظه ای از نابینایی من احساس بدی حالا چه شرمندگی، چه خشم و نا امیدی و چه احساسات دیگه پیدا کنه قلبم می شکنه. می دونین مامانم چی گفت؟ مامانم گفت دخترم، تو نباید اینجوری فکر کنی یا از اینکه بچه ات یا بچه های دیگه ازت بپرسن چرا نابینایی غصه بخوری. چرا؟ چون تو با این همه استعدادی که داری، قاطعانه بهت میگم تو نه تنها مایه ناراحتی نیستی، بلکه ب...
26 تير 1398

ولادت امام رضا (ع) امام هشتم ما شیعیان مبارک

آمده ام، آمدم ای شاه، پناهم بده. خط امانی ز گناهم بده. ای حَرَمَت، ملجأ در ماندگان. دور مران از در و راهم بده. ..... سلام دوستان. ولادت امام رضا (ع) رو به همتون تبریک و تهنیت میگم. اگر بدونید چقدر دلم هواشو کرده! هوای عطر حرمش رو! آقا ما رو نمی طلبی؟ آقا کاش می شد منم می شدم یکی از کبوترای حرمت. آقا دلم گرفته. خیلی هم گرفته. آقا خسته ام. خسته از بی رحمی های این دنیا. خسته از قضاوت ها. از ترحم ها. آقا کاش می شد به سویت پرواز کنم که آرامش تنها در پیشگاه توئه. بگذریم دوستان. یه خورده بیشتر بنویسم بغضم می گیره. ولی واقعاً امیدوارم آقا امام رضا (ع) هممون رو بطلبه. من که خیلی دلم تنگه. خیلی. ...
24 تير 1398

یه مقدار صحبت و چیزای دیگه

سلام دوستان خوبید؟ راستش تو این چند روز زیاد روی حوصله نبودم بیام پست بذارم. البته سرم هم به نحوی شلوغ بود. بگذریم. حالا که اومدم، می خوام همینجوری یه کم باهاتون صحبت کنم. اول از همه، دوستانی که میایین بازدید می کنید، خواهشاً خواهشاااا نظر بذارید. بابا به خدا یه کامنت گذاشتن سختی نداره که. والااا جدی میگم. دوم، خب دیگه چه خبرا؟ چی کارا می کنین؟ حتماً میگین: ای بابااا! چرا این دختره اومده اینجا حرفای روزمره می زنه؟ به جای اینکه یکی از خاطره های بچگیشو بگه واسه ما. خب چی کار کنم؟ خاطره ام نمیاد. البته تا دلتون بخواد خاطره دارما. ولی الان هر چی فکر می کنم، هیچ خاطره جالبی که گفتن داشته باشه یادم نمیاد. آهان. یه چیزی یه چیز...
23 تير 1398

زندگی

دیروز داشتم به خاله ام می گفتم: خاله کاش می شد آدم به گذشته برگرده . خاله ام گفت: مثلاً به کِی؟ -به بچگیا. می دونی اون موقع چقدر شاد و راحت بودیم؟ چقدر آزاد؟ چقدر بی دغدغه؟ اصلا غمی تو دلمون نبود. شاید بزرگترین غصه مون خراب شدن عروسکمون بود. بیشترین نگرانیمون فکر به امتحان کلاسی فردامون بود. ولی حالا چی؟ مدام نگران آینده ایم. ما این همه خودمون رو به آب و آتیش بزنیم، مثلاً آخرش چی می خواد بشه؟ جز اینکه به خاطر نگرانی هامون از شاد بودن گذشتیم؟ گاهی که فکر می کنم، می بینم به قول یه نفر زندگی هزار تا چهره داره. گاهی مثل زهر و گاهی مثل عسله. نه زهرش به اون تلخیه که ما تصور می کنیم، نه عسلش شیرینی خاصی داره...
19 تير 1398

سایت من

سلام دوستان چطورین؟ متأسفانه من الان خیلییی عجله دارم. فقط اومدم بگم مرسی که هستین و اینکه... من یه سایت دارم، خواستین برین بهش سر بزنین به این آدرس: http://www.zshojaee.ir البته مدیریتش با مامان گلمه که در مورد زندگی نابینایی من و اتفاقاتی که برام افتاد و... توش مطلب میذاره. دیدنش خیلی خوبه. از دستش ندین. همین دیگه. شاد باشین
18 تير 1398

یه پست شاد

سلام دوستان. خوبین؟ از اونایی که تو اون یکی پستم نظر گذاشتن ممنونم. خیلی گُلین. بازم نظر بذارین. راستی می دونم تو پست قبلی زدم توی فاز غم. حالا می خوام یه خاطره جالب و خنده دار از خودم بهتون تعریف کنم. مامانم همیشه میگه نابینا ها درسته نمی بینن، ولی خیلی باهوشن. البته اینو مامانم میگه ها. ولی خب منم قبول دارم که چون ما نمی تونیم ببینیم، خدا حس های دیگمون مثل شنوایی و لامسه و بویایی و... رو قوی کرده که بتونیم از پس کارامون بر بیایم. بگذریم. چند سال پیش وقتی ده یازده سالم بود، یه روز نمی دونم مامانم می خواست کجا بره که گفت اگه کارم طول کشید بر م...
13 تير 1398

بازگشت به وبلاگ نویسی

سلام دوستان. بعد از دو سال، همین الان یهویی اومدم وبلاگمو دیدم. واقعنی میگمااا. فکر می کنم آخرین پستی که گذاشتم خرداد ماه 1396 بوده باشه اگه اشتباه نکنم. امروز دوباره به سرم زد که پست بذارم. خب. جونم براتون بگه که... بعله. من همین امروز یه هفته شده که 17 ساله شدم. طبیعیه که خیلی هم تغییرات فکری و عقلی کرده باشم بنده. سال دیگه هم کنکوری میشم انشالله. یعنی فقط همین یک سال تحصیلی ام باقی مونده . دلم می خواست خاطرات تلخ و شیرینم رو به عنوان یه نابینا، از همه مهمتر یه دختر نابینا تو این سایت بذارم و اینجا بشه دفترچه خاطرات مجازیم. یعنی از اولم هدفم از ساختن این وبلاگ همین بود. بالاخره عمدتاً تو نی نی وبلاگ کسایی م...
12 تير 1398
1